علی رضانوری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 1 شهريور 1392
بازدید : 861
نویسنده : آوا فتوحی

از پنجره نگاه می کردم به حیاط
میوه ها بر شاخه
درختان سبز بودند
پا به حیاط که گذاشتم زمستان شد
از بیرون نگاه کردم به اتاق
پدر جوان بود
مادر زیبا
پا به اتاق که گذاشتم زمستان شد
پدر دراز کشیده کنار مادر هوای زن دوم دارد
مادر تا جنون
یکی دو قرص فاصله دارد
یک استکان چای گرم
می تواند هر دیوانه ای را گرم کند برای زندگی
چای را در لیوان می ریزم
لیوان پر می شود ازخون
پُر می کنم مشتم را
می پاشم به صورت پدر
مادر
می پاشم به سر و روی این زندگی
یک مشت هم می برم
برای درختان و میوه ها
وسط حیاط
خون روی دستم یخ می زند
باور نمی کند هیچ کس
این خون کسی نیست
که روی دستم مانده است
مأمورها دست هایم را می بُرند
با همین خون یخ بسته می بَرند
پس چطور شعر بنویسم
چطور بروم دستشویی
چطور باز کنم دکمه های پیراهنش را
این زندگی هم برای ما دُم درآورده لامصب
روز دادگاه همه جمع شده اند
دست هایم صندلی جلو
خودم ردیف آخر
دارد آب می شود خون یخ بسته
دست هایم قاطی می کند
خون را می پاشد به صورت قاضی و داد می زند
بلند می شوم
کتمان می کنم :
این دست های من نیست
مادرم شاهد است
قرار بود دختر باشم
پسر عموهایم به من تجاوز کنند
شانس آوردم
پسر عموهایم دختر شدند
این زندگی انگار
روی دیگ بخار بنا شده
چطور بگویم :
عاشق که شدم
موهایم ریخت
چطور سرم را بگیرم رو به گلوله
چطور طناب را ببندم دور گردنم
وقتی از کمر به بالا سنگم
پزشک تأیید کرد :
روزهای فرد عاشقم
روزهای زوج جانی
قاض هم حکم داده :
روزهای فرد اعدام شوم
روزهای زوج ازدواج کنم
دست ها
دستشویی
زن دوم پدر
همگی دلشان برایم تنگ شده
از پنجره نگاه می کنم به حیاط
حیاط از پنجره نگاه می کند به من
دکتر قرص های روان گردان تجویز کرده
من با یک بوسه روانم برمی گردد

از مجموعه ی دومم "از گردن به بالا سنگم" علی نوری





:: موضوعات مرتبط: اشعار شاعران , ,
:: برچسب‌ها: علی رضا , نوری , کتاب , نویسنده , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com