عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 837
نویسنده : آوا فتوحی

تفکر، مقدم بر ادبیات است
مهر: عبدالکریمی با تأکید بر اینکه تفکر بر ادبیات تقدم دارد گفت: ابتدا متفکران بصیرتهای تازه­ای برای درک تازه از جهان و کشف افقهای تازه برای حیات انسانها مطرح می‌کنند سپس این بصیرتها در ادبیات و زبان یک قوم نهادینه شده و سکنی می­گزیند.
بیژن عبدالکریمی، در مورد رابطه ادبیات و فلسفه گفت: برای پاسخ دادن به این پرسش، ابتدا باید فهمی از ادبیات داشته باشیم. پاسخ دادن به این سؤال که "ادبیات چیست؟" کار ساده­ای نیست. اینکه ادبیات چیست یک موضوع فلسفی است . نکته دیگر اینکه ما باید توجه داشته باشیم ادبیات صرف یک نحوه نگارش یا یک نحوه بیان یا یک فرم یا یک صورت بیانی محض نیست.
وی افزود: ادبیات در خاک تفکر ریشه دارد. لذا هر ادبیاتی در هر دوره تاریخی برای خودش از یک عالِمیت تاریخی خاص برخوردار است . تحولاتی که در حوزه ادبیات شکل گرفته بیانگر تحولاتی است که در حوزه تفکر صورت می گیرد و با ظهور هر دوره و عالم تاریخی جدید یعنی با ظهور هر انسان جدیدی در هر دوره تاریخی تازه­ای با یک نحوه ادبیات خاصی متناسب با آن دوره روبه رو می­شویم. به طور فرض ادبیات دوره کلاسیک ما با ادبیات معاصر مان تفاوت دارد هرچند که ظاهراً هردو به زبان فارسی است اما هرکدام بیانگر دو عالم گوناگون هستند.
این نویسنده و مترجم تصریح کرد:  عالمیت تاریخی فرضاً دیوانهای حافظ و مولانا بسیار متفاوت از عالمیت تاریخی اشعار سهراب سپهری یا شاملو است. تغییر این عوالم تاریخی نیز امری نیست که تنها در اختیار شاعر یا هنرمند باشد.
شاعر و هنرمند تا حد زیادی محصول تحولاتی است که در بستر تاریخی صورت می­گیرد، هر چند خود شاعر یا هنرمند نیز هم مظهر و بیانگر این تحولات است و هم می­تواند تا حدودی بر مسیر این تحولات تاریخی تأثیر گذارد.
این استاد فلسفه دانشگاه افزود: تفکر بر ادبیات تقدم دارد. ابتدا متفکران بصیرتهای تازه­ای را برای درک تازه­ای از جهان و برای کشف افقهای تازه برای حیات انسانها مطرح می کنند. سپس این بصیرتها در ادبیات و زبان یک قوم نهادینه شده، سکنی می­گزیند.
عبدالکریمی یادآور شد: البته ادیبان و هنرمندان بزرگ نیز با دریافتهای شهودی و بی­واسطه خود از جهان و زندگی می­توانند همچون متفکران و فیلسوفان بزرگ بیانگر فهمهای تازه­ای درباره انسان و جهان باشند.
نویسنده کتاب "ما و جهان نیچه­ای" در مورد اینکه ادبیات خود تاچه اندازه می­تواند موضوع تأملات نظری باشد نیز گفت: متفکر نمی­تواند نسبت به مسئله زبان، تحولات آن و صورت­های خاصی که زبان قومی و تاریخی خویش پیدا می کند بی تفاوت باشد.
زبان هم یک امر تاریخی است و صورتهای گوناگون تاریخی دارد که خودش را در شیوه های مختلف ادبی آشکار می کند.این محقق حوزه فلسفه یادآور شد: متفکر نمی تواند نسبت به مسئله تعالی ی

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392
بازدید : 692
نویسنده : آوا فتوحی

مردمان غالب مي‌شود.
نيچه، مانند چرچيل، معتقد است كه تاريخ هنگامي‌ بنهايت جان‌‌فزاست كه بازگوي سرگذشت مردان بزرگ باشد: مرداني كه آرمانهاي  بلند قهرماني دارند و از قدرت عظيم فداكاري در راه رسيدن به آن آرمانها بهره مي‌برند. جالب نظر اينكه او اينگونه مردان را نه تنها سرمشقي براي پسينيان ايشان، بلكه آفريننده جو روحي و فكري و موجد «افق انساني» درخور هر جامعه مي‌داند. اين «افق» از اعتقادها و انديشه‌هاي حياتي آدميان بوجود مي‌آيد و نيز از اسطوره‌هايي كه آن اعتقادها و انديشه‌ها در آن‌ها مندرج و محفوظ‌اند. اگر اين «افق» يا اين «جو»، آسيب ببيند يا نابود شود، بيشتر آدميان به ناباروري و سبك‌مايگي و مرگ محكوم خواهند شد (و سبك‌مايگي نيز، به نظر نيچه، نوعي از مرگ است). در اينجا نيز مانند بسياري موارد ديگر، انتقادهاي فرهنگي نيچه با تفكر ما درباره بوم‌شناسي يا محيط زيست برخورد پيدا مي‌كند. استعاره‌اي كه او بكار مي‌برد ممكن است قابل قياس با يونوسفر محيط بر زمين تلقي شود كه اگر آسيب ببيند يا تغيير كند، ناگزير در تمامي جنبه‌هاي زندگي ما تأثير خواهد گذاشت. نيچه، بدون شك، قدرت انديشه‌ها را در همه احوال برابر با قدرت نيروهاي فيزيكي مي‌دانست و حتي اغلب آن را در يك امتداد و متصل با نيروهاي مذكور تلقي مي‌كرد.
قدرت انديشه – فلسفه – قدرتي كه نمايان نيست ولي در نهان هر قدرت نمايان است. در دنياي امروزي قدرتي به غير از قدرت فلسفه و انديشه وجود ندارد. حتي قدرتهاي ايدئولوژيك و ديني براي پياده‌سازي، خود را با زبان فلسفه پياده مي‌كنند زيرا فلسفه زبان خرد هر موجود خردمندي است.
ايدئولوژي صاحب خود را به اسارت درمي‌آورد و استقلال فكر و راي و نظر را از او مي‌گيرد و چشمش را به روي همه چيز مي‌بندد. به عبارت ديگر، ايدئولوژي چشم و گوش و زبان و دل صاحبش مي‌شود. اگر در وضع كنوني كساني را مي‌بينيم كه كم و بيش درس خوانده‌اند و يا اينكه از فهم متوسط برخوردارند و شايد اغراض خصوصي هم نداشته باشند، سخناني مي‌گويند و وجه نظرهائي دارند كه نشان خرد در آن نيست، از آن است كه اسارت در حبس ايدئولوژي چشم و گوش و خرد ايشان را بسته است و گاه كوري و كريشان به حدي است كه مردم را اصلاً نمي‌بينند اما به وكالت از مردم حرف مي‌زنند. آنها مردم را آئينه خود كرده‌اند و اوصاف خويشتن را در مردم مي‌بينند و هرچه خود دارند به مردم نسبت مي‌دهند و اگر مواجهه با مردم تكاني به ايشان بدهد پروايي ندارند كه به مردم نسبت ناداني و بي‌اطلاعي بدهند زيرا در نظر ايشان مردم، مردم نيستند مگر آنكه تابع ايدئولوژي معين باشند و حركات و سكنات معين داشته باشند.
بشر در دوره جديد از طريق استيلاي بر عالم و آدم به امكاناتي دست يافته است كه مي‌تواند با يك اشاره تمامي ‌كره خود را به آتش بكشد. اما آيا بشر با آن به كمال خود مي‌رسد؟ براي اينكه بشر آدم بشود به سلاحهاي اتمي‌ نيازمند نيست و ساختن آن هم در آزادي او اثري نمي‌گذارد. مي‌گويند: آزادي متابعت از قانون خود است و بشر وقتي از غير متابعت نمي‌كند آزاد است. تمام طلب بر سر اين است كه خود چيست؟ و غير چيست؟ تغييري بايد در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ اين دو صورت گيرد كه اين نگاه، نگاه خود به حقيقت است.
 در ايران آثاري كه فلاسفه و عرفا و شعراي ما باقي گذاشته‌اند از اركان وحدت ملي ماست. حكمت و عرفان و شعر در همه جا، جزو ادب است كه ما از چندي به اين طرف اسم ادبيات را روي آن گذاشتيم. اگر ما آثار فلسفي و عرفاني و شعر نداشتيم و آثار دانشمندان و عارفان و شاعران گذشته ما مثل سنت، قسمتهاي مختلف اين قوم را به هم متصل نمي‌كرد، بعيد مي‌نمود كه ما امروز، داراي اين وحدت باشيم.
"نشريه چشم انداز شماره 24": به نظر دكتر احمد خالقي: در مورد هگل، ماركس و ديگر انديشمندان بيش از آنكه به انديشه‌هايشان اهميت بدهيم، بايد به پيچيدگي ذهن آنها اهميت بدهيم تا آن پيچيدگي‌ها به جامعه ما نيز انتقال يابند تا ما از آن پيچيدگي‌ها براي رفع مشكلات پيچيده جامعه، به سنتزي بومي ‌برسيم. پيچيده ديدن و چندگانه پاسخ دادن، در برخورد با پديده‌ها، ويژگي انديشه هگل است. او به هيچ پديده‌اي، پاسخ ساده رياضي گونه نمي‌دهد.
در نگاهي ديگر:
به من بگو چقدر پول داري تا به تو بگويم، چقدر ارزش داري؟!
(قرن17 ميلادي)
به من بگو متولد چه كشوري هستي تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 18 ميلادي)
به من بگو چقدر صنعت تكنولوژي داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 19 ميلادي)
به من بگو چقدر اطلاعات داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 20 ميلادي)
به من بگو چقدر فكر و انديشه توليد مي‌كني تا بگويم چقدر ارزش داري؟!
(قرن 21 ميلادي)
اكنون يكي از شاخصه‌هاي اصلي توسعه، ميزان توسعه فكر و انديشه و ابزارهاي مرتبط با آن است. پس شايد بتوان قرن 21 را قرن حيات انديشه ناميد.
وقتي به راز واقعي سعادت پي خواهيد برد كه بدانيد افكار محبت آميز قدرت شفابخشي دارند و فكر زيبائي، درستي و توافق زندگي را عالي‌تر مي‌سازد و به آن عظمت و اصالت مي‌بخشد.
ماخذ: فلسفه چيست- دکتر اردکاني
ملاصدرا – ترجمه ذبيح الله منصوري
ماهنامه ادبيات و فلسفه

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: تاریخ , اندیشه , ملاصدرا , فلسفه , گار , قرن , علم , عالم , هنر , دانشگاه , استاد , اردگانی , ,
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392
بازدید : 806
نویسنده : آوا فتوحی

 تاثير انديشه بر تاريخ و آينده بشر
 "دكتر داوري اردكاني- استاد دانشگاه":
تمام اطرافمان از اشيا و چيدن آنها تا نحوه ساختار ذهني خود ما از انديشه فلاسفه است. آن فلسفه حتي مي‌تواند فلسفه دين باشد. تأثير افكار ما، گذشته از اينكه در زندگي خودمان بسيار زياد است تنها به زندگي خودمان اكتفا نمي‌كند و تأثير نيك يا بدي در ديگران مي‌بخشد. امرسون مي‌گويد: "هر فكري كه بوسيله انسانهائي با عقايد مختلف در دنيا منتشر شده تغييري در جهان ايجاد كرده است."
اين گفته فقط شامل افكاري نيست كه در روزنامه‌ها و كتابها چاپ يا بر كرسي‌هاي خطابه بيان شده و يا به سادگي گفته شده است، بلكه افكاري را هم كه در درونمان پنهان است شامل مي‌شود. مخفي‌ترين افكار نيز بي‌حركت نمي‌ماند، راه مي‌رود، در اطراف منتشر مي‌گردد و دنيا را تحت تأثير خود مي‌گيرد.
گفتار و كردار و زندگي روزانه ما تحت تأثير انديشه‌هاي مسلط در عصر ماست. بيشتر اين انديشه‌ها از فلسفه و فلاسفه مايه مي‌گيرند. امّا فلسفه چيست؟ و فيلسوفان واقعاً چه مي‌گويند؟
افلاطون از زبان سقراط مي‌گويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد. ولي اگر همه افراد جامعه روشنفكران شكاكي بودند كه دائماً در پي بررسي فلسفه حيات و مباني اعتقاداتشان بودند، ديگر مرد عمل پيدا نمي‌شد. در واقع اگر پيش فرضهاي فكري و اعتقادي بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. اعتقادات، تصلب پيدا مي‌كنند و به صورت جزئيات درمي‌آيند و قوه تخيل كژ و معوج مي‌شود و ادراك و تفكر از باروري مي‌افتد، جامعه اگر در بستر راحت جزميات و عقايد خشك ترديدناپذير به خواب برود، كم‌كم مي‌پوسد. اگر بنا باشد مخيله تكان بخورد و قوه فكر و ادراك بكار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تنزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت (يا طلب عدالت يا كمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پيش‌فرضها بايد – دست كم تا حدي كه جامعه از حركت باز نايستد – مورد شك و سؤال قرار بگيرد.
     همه ما ترقيات دنيا و پيشرفت‌هاي تمدن را مديون الهه خياليم. اگر آنچه را با چشم مي‌بينيم بعضي از انسانها پيش از ديدن با چشم در خيالشان نمي‌ديدند اكنون مانند وحشيان در غارها و يا زير كلبه‌هاي نئي زندگي مي‌كرديم.
آنان كه بزرگترين خدمت‌ها را به تمدن بشر كرده‌اند، كساني هستند كه چيزهائي بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخليه‌شان پرورانده‌اند و سپس به اين فكر افتاده‌اند كه به اين خيال جامه حقيقت بپوشانند.
عالي‌ترين آثار هنري زائيده خيال هنرمندان است. آنان پيوسته چيزي عالي‌تر از موجود را در خيال خود پرورده و شاهكارهايشان را به وجود مي‌آورده‌اند. ديدن چيزهاي موجود به همان وضعي كه هستند كار آساني است و فقط كار چشم است، ولي ديدن آنها به وضعي عالي‌تر از وضع موجود و دادن شكل حقيقت به آن خيال كار مخيله است.
اگر كسي آنچه را در افكارش بديهي و مسلم مي‌داند بيرون نياورد و در معرض ديد نگذارد، صرف نظر از اينكه طرز فكر رايج و غالب درباره مساله مورد اختلاف چيست. همچنان اسير آن باقي مي‌ماند. مدل عصر يا زمان او بدون اينكه خودش متوجه باشد، قفس او مي‌شود. چه چيزي از اين افكار بيشتر در عمل دخيل است؟ اين افكار، فقط براي اينكه چند نمونه ذكر كرده باشيم در انقلاب آمريكا و انقلاب فرانسه و انقلاب روسيه تأثير مستقيم داشتند. همه اديان و مذاهب دنيا و همه حكومتهاي ماركسيستي نمونه‌هايي هستند از اينكه انديشه‌ها چگونه مي‌توانند تأثير مستقيم عملي در انسانها بگذارد و مي‌گذارند. بنابراين اعتقاد به اينكه انديشه‌هاي فلسفي با زندگي واقعي ارتباط ندارد خودش با زندگي واقعي ارتباط ندارد و يكسره برخلاف واقع بيني است.
قدرت فلسفه در انديشه‌هاي فيلسوف است. فيلسوف آرام و ساكت را در كتابخانه‌اش ناديده نگيريد چون او ممكن است بسيار قوي پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمي‌ فضل فروش سرگرم مشتي كارهاي پيش پا افتاده بدانيد، قدرتش را دست كم گرفته‌ايد. اگر كانت خداي متكلمان عقلي مشرب آن زمان اروپا را، كه خود را فرستادگان خدا مي‌دانستند و لفظ مطلقه به خود داده بودند را از ارزش و اعتبار نينداخته بود، روبسپير، گردن شاه لويي شانزدهم را نمي‌زد.
فلاسفه براي ايجاد خير و شر قدرت عظيم دارند و از قهارترين قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتي افراد بي‌آزاري كه سرشان به لفاظي گرم است.
در ابتداي تاريخ فلسفه، فيلسوف دوستدار دانايي است و در طي تاريخ، دوستي حكمت به حكمت تبديل مي‌شود تا جايي كه در نظر هگل فلسفه ديگر حب دانايي نيست بلكه عين دانايي است و اين بشر است كه به دانايي و دانندگي مطلق مي‌رسد. اين سير، سير ظهور بشر به عنوان حق است و بسيار چيزها از قدرت و ضعف كه بشر كنوني دارد از همين نحوه ظهورات است اما نكته مهم اين است كه معمولاً مي‌پندارند اين حرفها در كتب فلسفه آمده و معدودي از محصلان فلسفه با آن آشنا شده‌اند. هرگز! اين حرفها بيان وضع تاريخي بشر است. هگل نه تنها در كتابخانه محبوس نيست بلكه مربي‌ و معلم سياستمداران و حقوقدانان و اهل علم و عمل در غرب و در همه جاي عالم متجدد است. درس فلسفه هگل را همه كس نمي‌داند و بعضي كه آشنايي اجمالي دارند ممكن است با آن مخالف باشند. اما هگل در تاريخ غرب معلم است و درسهاي او با جان ميليونها بشر درآميخته و عجين شده است و‌اي بسا كه از اين معني خبر نداشته باشند و از شنيدنش متعجب شوند.
در روزگاري كه ما در آن سر مي‌كنيم گويي تعبيرات و الفاظي هست كه انسان بايد در خدمت آن باشد و اگر نباشد مرتجع است و بايد توي سرش زد، مهم نيست كه انسان و انسانيت چه مي‌شود و چه بر سرش مي‌آيد، اهميت ندارد كه تكليف علم و انديشه و عالم و انديشمند چه خواهد شد؛ فلان شعار و بهمان برنامه سياسي يا ايدئولوژي بايد پيش برده شود و اين يا آن گروه و فرقه و حزب و دسته بايد قدرت سياسي را به دست گيرد و نجات ملت يعني همين. درست يا نادرست و حق و باطل، ملاكي جز عادات فكري اين گروهها ندارد، زيرا حق، قدرت خودشان است و هر چه در طريق احراز اين قدرت باشد مطلوب يا مباح است و هر چه غير از اين باشد، وجهي ندارد. اما اگر بي‌وجه بودنش را نتوان اثبات كرد، آن را با دشنام و ناسزا بايد از ميدان به در كرد. و اينجا قدرت انديشه ملت خود را نشان خواهد داد.
تفكر بيداري است؛ و به همين دليل نمي‌توان نسبت به تحولات بي‌اعتنا بود. وقتي چيزي مي‌رود و چيز ديگري مي‌آيد، اهل نظر و بصيرت و متفكران همه چشم و گوش و جان مي‌شوند تا دريابند كه چه مي‌رود و چه مي‌آيد و چگونه اين رفتن و آمدن واقع مي‌شود و‌اي بسا كه در وجودشان اين رفتن و آمدن وقوع مي‌يابد.
مردمي‌كه اهل تفكرند، متفكرانشان مظهر جان بيدار آنهاست. هنگامي‌كه مردم به زندگي روزمره مشغولند و حرف و سخن‌هاي عادي دارند و سخن خلاف عادت به گوششان فرو نمي‌رود، ‌اي بسا كه اهل انديشه به كنار مي‌رود و شايد كه مجال ظهور تفكر و انديشه نو هم نباشد. اگر تفكر نباشد فرهنگ نيست و در جايي كه فرهنگ نباشد سياست جدي وجود ندارد.
همه توفيقها و همه شكستهاي آدمي حاصل مستقيم انديشه‌هاي خود اوست در كائناتي كاملاً منظم كه عدم توازن به معناي نابودي تام است، مسئوليت فرد بايد مطلق باشد. سستي و نيرو و پاكي و ناپاكي آدمي، به خودش متعلق است، نه به انساني ديگر. خودش مسبب آنهاست، نه ديگري. و تنها خودش مي‌تواند آنها را دگرگون سازد، نه يك نفر ديگر. اوضاع و شرايطش نيز از آن خودش است، نه انساني ديگر. رنج و شادماني‌اش نيز ناشي از درون اوست. هر گونه بينديشد، خود نيز همان گونه است. مادامي كه همين گونه بينديشد، همين‌گونه به جا خواهد ماند.
اين را بديهي و قطعي مي‌انگاريم كه هر وقت، هر كس با فلسفه و مباحث عقلي درافتاده، تائيد قدرت حاكم كرده و ضديت با آزادي و آزادگي داشته است. وقتي عقل و فلسفه در خدمت قدرت قرار گيرد، آزادگي اين است كه بندگي عقل را نشان دهند. اگر متكلمان كاملاً توفيق نيافته‌اند كه صورت‌هاي مختلف اين بندگي را برملا سازند، اهل عرفان و تصوف كم و بيش از عهده اين مهم برآمده و نشان داده‌اند كه تا عقل مدد از جاي ديگر نگيرد مقلد است و البته كه عقل تقليدي استقلال ندارد، و‌اي بسا كه وسيله‌اي در دست قدرتها هم بشود. ولي متوجه باشيم كه عقل تا عقل فضولي نشده نعمت بزرگي است، راهنما و مدبر است. اين عقل را با عقل بلفضول نبايد يكي دانست. مخالفت سطحي و غرض آلود با عقل و فلسفه هم كار جاهلان و سوفسطاييان است و بيشتر مخالفتهايي كه در عصر حاضر با عقل و فلسفه مي‌شود از اين نوع است.

"ذبيح الله منصوري- كتاب ملاصدرا": بيشتر كساني كه با فلسفه مخالف مي‌كنند اصلاً اهل نظر نيستند و از فلسفه چيزي نمي‌دانند و البته كه خود فلسفه زده هستند. اينها توجه نمي‌كنند كه تمام حرفهايي كه به نام ترقي و ارزش و آزادي و حقوق بشر و .. . مي‌زنند در آثار و افكار فلاسفه عنوان شده يا از فلسفه برآمده است.
تعلق به فكر و اعتناي به تاريخ و مردم دو امر متباين نيست. وقتي مردم قدري از عادات هر روزي رها مي‌شوند و قدم در راه جديد مي‌گذارند، تفكر هم با ايشان است و فقط كساني مي‌توانند از آن بركنار بمانند كه سخت در بند عادات باشند. مع ذلك ايراد مي‌كنند كه اين همه مطالب فلسفي و عرفاني چه ربطي به انقلاب  مردم دارد و مردم از كتب فلاسفه و عرفا و شاعران چه درمي‌يابند و چگونه مي‌توانند آن كتابها را بخوانند. علاوه بر اين، اهل فلسفه و عرفان معمولاً از غوغا پرهيز مي‌كنند و به حوادث روزمره اعتنايي ندارند و به اين جهت آنها را ملامت مي‌كنند كه به خلق و به زندگي مردم بي‌اعتنا هستند و خود را از گرفتاريها و دردهاي ايشان دور نگاه مي‌دارند. در بيان اين مطلب هم اشتباهي وجود دارد. گوينده سخنان مذكور در بالا مي‌پندارد كه فقط با شعار مي‌توان به انسان خدمت كرد. اينها نمي‌دانند كه نان و كار هم وقتي براي بشر فراهم مي‌شود كه از نان و كار بگذرد و انسان بشود و اگر به مقام شايسته خود باز نگردد و خانه خرد او عمارت نشود و در باب مناسب‌ترين روابط تامل نكند، نان و كار چگونه فراهم مي‌شود؟ مطلب را به صورت ديگري بگويم؛ اگر ملاك و ميزان مردم دوستي و خدمت به مردم بيان مطالب شعار مانند و الفاظ و عبارات تكراري و همدردي زباني و تبليغات است و مردم سپر مقاصد اين يا آن ايدئولوژي هستند، البته كه سخنان اهل تفكر در اين ميزان وزني ندارد؛ ولي اگر خدمت به خلق و ترتيب و نظام امور معيشت مردمان به حكم خرد و با تدبير تحقق مي‌يابد، كساني بايد باشند كه فارغ از شهرت و شهوت طلبي ‌سير به مبادي كنند و به جاي اينكه تابع مشهورات باشند به مبادي بروند تا قواعد و نتايجي به دست آورند كه به نظام معيشت هم جان بدهد و به تحقق يافتن امكانات تازه مدد برساند.
به اين معني فلاسفه و اهل تفكر انقلابي‌ هستند و رسم و عادت جاري را به هم مي‌زنند، اما چون در ظاهر به اين رسوم و آداب و عادات كاري ندارند تصور مي‌شود كه در تغيير آن هم اثري ندارد.
كساني كه در مورد تأثير فلسفه شك دارند و نمي‌توانند دريابند كه فلسفه مبناي تمدن غربي‌ است به اين نكته توجه كنند تا دريابند كه چگونه فلسفه به نحوي كه بر همگان معلوم نيست بر روح و فكر و نظر و عمل مردمان غالب مي‌شود.



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: تاریخ , اندیشه , ملاصدرا , فلسفه , گار , قرن , علم , عالم , هنر , دانشگاه , استاد , اردگانی , ,
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392
بازدید : 730
نویسنده : آوا فتوحی

انسان دارای طبع عالی وعقل وصاحب مخیله وقریحه ی سرشار وقوی درزمینه های گوناگون میباشد ،البته این نیرو وصفات برای کسب مهارت درنگارش نیکو تری مددگار یک نویسنده است ،آنکه درین زمینه استعداد خوبی ندارد ،گرچه سالها زحمت فرگیری دستورنگارش ومشقت تمرین را به خود قبول کند 
،بازهم طور دلخواه به جایی نخواهد رسید ،یعنی نیک نخواهد درخشید . همچنان انانیکه صاحب استعدادفطری وفکری اند ،بازهم اگردرزمیه به مشق ومممارست نمی پردازند ازکارخود درمورد،نتیجه یخوبی نخواهندگرفت ،زیرا نگازش فنی است عملی وبدون مداومت درکار وممارست به دست نمی آید.

نگارش با تفکر رابطه ی بسیار نزدیک دارد واین رابطه به حدی است که نگارش خوب درگرو تفکر عالی است که باعث برجستگی اثر می شود ؛ودانشمندان تفکر را یکی از مراحل نگارش میدانند واین مرحله را به مرحله ی ایجاد فکر ،مرحله ی تنظیم فکر ، و مرحله ی بیان فکر دسته بندی می کند .

مرحله ی ایجاد فکر :این مرحله  یکی از مرحله ها ی اساسی وبنیادین است که برای یک نویسنده ی بزرگ لازم است که مدتها به تفکر وتعمق پردازد تا موضوع ارزشمند وعالیی را کشف وانتخاب کند و دران زمینه به نگارش آغاز نماید و این خوود مرحله ی ایجاد فکراست.

ایجاد فکر به این معنی که نویسنده پیش از همه موضوعی را برمیگزیند که بکر بوده و بنا بر برمیت مفیدیتش برحیات اجتماعی مؤثر باشد ،آنگاه آند را درلباس نوشته ی هنری به دیگران پیشکش نماید ؛ موضوع پیش پا افتاده را هر مبتدی میتواند دریاد ودرباره ی آن چیزی بنویسد ،حالا نکه انگونه نوشته ها هیجگاهی یک پدیده ی ادبی شمرده نشده راهی به دنیای ادب نمی کشاید .

البته این اوضاع زمان واقتضای زنده گی اجتماعی است که مقدم برهمه ،فکری تازه به نویسنده ی خوب میدهد ،اینجا است که نویسنده پس ازارزیابی همه جانبه ی موضوع به نگارش درزمینه تصمیم می گیرد.

مرحله ی تنظیم فکر :چون پس ازمرحله ی ایجادفکر درنگارش ،مرجله ی تنظیم فکر آغاز میگردد درهمین مرحله است که نویسنده باید ارکان نگارش را درنظر گرفته اثرش را به فصولی چند جدا کند وآن عبارت است ازمقدمه ،آغاز مطلب ،شرح و بسط درپیرامون آن وسر انجام رسیده به یک نتیجه ی جامع وسودمند ؛باید گفت که هر کدام ازفصول موضوع عناصر اصلی وفرعی را درخود دارد که نیسنده ی توانا هریک را جدا جدا درنظر داشته می باشد ،پس ازبررسی دقیق به نگارش درزمینه می پردازد.

نویسنده باید قبل ازنگارش ،هنه فصول وعناصر اصلی وفرعی موضوع را باید یادداشت نماید تادرکارش سهولت پیش شده نکات عمده وکوچک باهم خلط نگردد؛چه باهم درآمیختن اصل وفرع موضوع ،پسندیده ومجاز نیست واین خود برای نگارنده وخواننده مشکلاتی را بار می آورد ،درحالیکه تنظیم فکر به صورت درست هم برای نیسنده وهم برای خواننده دربیان ودرک موضوع سهولت بار آورده ومفید می باشد .

درعرصه ی تنظیم فکر نیسنده گان بزرگ مشکلی احساس نمی کنند ،ان را به بررسی گرفته درزمینه ازخود پرسشهایی طرج نمایند وبه پاسخ درست وامنطقی آن بپردازند ؛ آنگاه بنویسند.

فرض کنیم موضوع ایجاد شده "تقلید "است ،باید باحواس آرام ومعلومات کافی درباره ی تقلید واثرات آن درافراد واجتماع که عناصر برجسته موضوع راتشکیل کرده وبه مثابه ی ستون درنگارش قرار دارد ازخود پرسشهایی بکند ؛ مثلاٌ:تقلید چیست ؟درکدام زمینه باید تقلید کرد؟ازکه پرسشهایی بکند ؛ درکدام زمینه باید تقلید کرد؟ازکه باید تقلید نمود ؟چگونه باید تقلید گردد ؟کدام نوع تقلید چه نوع نتایجی را بار میآورد ؟تقلید های منفی برای کدام مردم چه مشکلاتی را ایجاد کرده است ؟ وکدام مردم ازتقلید های مثبت نفع برده اند ؟ تاکدام حد باید تقلید نمود؟

اینگونه پرسشها وامثال آن نکات وعناصر بسیار مهمی را به دسترس نیسنده میگذارد . وهمه را باید ترتیب وتنظیم کرده درجایش به کاربرد.

اینکه نگارنده چگونه باید فکر کند؟ازکدام نقطه آغازنماید؟وفکر کردن کاری است درونی وذهنی ؛ هرکس به روشی خاص درمورد موضوع های مختلف فکر میکند ، ازهمین جا است که روشها وسبکهای متنوع درنگارش پدید آمده ومی آید .

اینجا باید گفت که نیسندهنباید پایه ی تفکر خود را کاملاٌ وبه صورت یک نواخت برروی چیزهای غیر محسوس قراردهد،بلکه پایه ی تفکر اوتا اندازه یی باید برروی مدرکات وحسیات هم استوار باشد ؛چنانکه رویدادی را که درباره ی موضوع مورد بحث به چشم خود دیده یا ازدیگران شنیده است ،به خاطر آورده درزمینه بهتفکر بپردازد ،سپست به اندازه ی کافی ازاین همه چیزها مواد وعناصر اولی مقاله اش رافراهم ساخته آنگاه آنها را به نیروی فکرواستدلال به هم ارتباط دهد وبهنگارش دست یازد.

درحقیقت فکرکردن ازنوشتن جدانیست ،بلکه عامل اساسی فن نگارش داشتن فکر درست وذوق سلیم است ونگارش زیبا ورسا آن است که موضوع آن قبلآبادرستی ومهارت درذهن پرورش وتنظیم شده صورتی دلپسند،منطقی ویک دست به خود گرفته باشد  .

مرحله ی بیان فکر:پس ازتنظیم فکر نوبت به بیان فکرمیرسد ،نویسنده هرگاه پیروزمندانه به ایجاد فکر وتنظیم فکر نایل آمده باشد ،دراین مرحله میتواند به آسانی آن را درقالب یک اثر خوب بیان کند ؛ مشروط براینکه دراین زمینه استعداد وبصیرتی داشته باشد وقبلآ به مشق وممارست درنگارش پرداخته باشد .

درم رحله ی بیان فکر دو را ه وجود دارد :یکی تقریر ودیگری نوشتار؛نویسنده گان غالبآ را ه دومی را برمیگزینند درحالیکه برخی ازادبا به ویژه مبلغا ازراه نخستین استفاده کرده فکر ایحاد گردیده وتنظیم شده را توسط گفتار عرضه میدارند ودراین راه البته انها قدرتی اندوخته اند،چنانکه شاید نتوانند ازعهده ی بیان فکر به وسیله ی نوشتار به درآیند .

اما هستند نویسند ه گان بزرگی که فکر خود را میتوانند به هردو طریق به درستی ورسا بیان نمایند ؛البته هریک ازخود زمینه وموقع ویژه یی را ایجاد میکند ،وهر کدام درنفس خود مزایا ونارسایی هایی دارد ؛وآن موضوعی است جداگانه .

با درست و عمیق اندیشیدن به این حقیقت پی می بریم که میان تفکر ونگارش حلقه ی است که این دو را باهم محکم می بندد به مثابه ی زنجیری که ازهم نمی گسیستد آن حلقه که این دو پدیده ی به هم مرتبط را با هم وصل می کند گفتار است و این دو پدیده یعنی تفکر ونگارش ازهم متقابلا تاثیر پذیر است طوریکه یکی بالای دیگری تاثیر می گذارد و متقابلا از یکدیگر تاثیر می پذیرد طوریکه نگارش عالی باعث  تحرک،جهش ،بیداری ،بالا اندیشی ،جویندگی ودرنهایت وسیله ی برای رسیدن به اوج پله های ره پایه های  تفکر می گردد ؛بدین معنی که نگارش ارزنده ذهن انسان را بیدار می کند و به انسان انگیزه می بخشد ،انسان را امیدوار می سازد و نیرومی دهد تا انسان از هر نکته ی نگارش درس هدفمندانه بگیرد وبا تکیه با توانایی ان نگارش خود را ازخواب خمولی برهاند و حرکت نماید آنچه را از ان نگارش فراگرفته با ان توانایی تفکر خود را ثابت نماید تا باشد که از ان درواژه های نگارش یافته ذهن توانمند بسازد و متفکر جاوید گردد .

اما ازسوی دیگرد تاثیر یکه تفکر بالای نگارش دارد ازهمه پوشیده نیست که نگارش عالی نتیجه ی تراوش عصاره ی داشته های اندیشه ی عالی و برعکس نوشته های سست، بی مزه،غیر قابل توجه و ناقابل خواندن از تفکر افتاده و پایین سرچشمه می گیرد

سید عبدالحکیم مو سوی 


 


 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
تاریخ : جمعه 15 آذر 1392
بازدید : 564
نویسنده : آوا فتوحی

 

و یا فیزیک برای بخش اعظم انسانها بسیار نامانوس تر از قضایای فلسفی است ؛ فلسفه و مسایل فلسفی نهایتا برای هیچ کسی بیگانه نمی نماید .
همان طور که نوعی سیاست روز وجود دارد ، اینجا و آنجا فلسفه روز نیز در میان قشر و گروههای اجتماعی همه جا مطرح است . حتی کسی که خود نسبت به فلسفه احساس تنفر کرده و فیلسوفان را حقیر می شمارد ، او نیز فلسفه خاص خود را دارد . اگر چنین نیود ، انقلابی و سیاسی ، عالم متخصص و مهندس و صنعتگر ، فلسفه را بی استفاده تصور نمی کردند .
اینکه عدم امنیت ، وضع عادی فلسفه و فیلسوف است ، چیزی است که تجربه ما را ملزم به اثبات آن می کند . فیلسوف نه تنها به هیچ « امر اجتماعی » نمی پردازد که شان خود را فوق وظایفی که جامعه تعیین می کند ، قرار می دهد . فلسفه هیچ مقصد اجتماعی نداشته ، برای « شخص » است . [ منظور نویسنده این است فلسفه فی نفسه امری فردانی و خصلتی شخصی دارد نه گروهی و جمعی . م ] حال آنکه دین و علم با توجه به تفاوت ذاتی یکی با دیگری و در مواردی به شدت در دشمنی با یکدیگر ، هر دو دارای نقش اجتماعی بوده و در پشت خود گروههایی را هر آن آماده دارند . اما فلسفه تنها مانده و خلع سلاح شده است . کسی یافت نمی شود که به دفاع از فیلسوف برخیزد . چرا که فلسفه در جستجوی عقل ، دیگر حقیقت را آشکار نمی کند . در عقل حقیقتی وجود دارد که فیلسوف باید وحی الهی و انسان کامل را در آن بیابد . جامعه هیچ استفاده از فلسفه و فیلسوف نمی کند . گویا تقدیر هر فیلسوفی آن است که سرنوشت اسپینوزا را رقم زند .
در این عدم امنیت اجتماعی ، شخصیت ، اندیشه و وضع فیلسوف او را بیشتر به پیامبر نزدیک می کند . پیامبر از فیلسوف تامین و حراست شده تر نیست . هر چه او بیشتر مورد تعقیب قرار گرفته ، تلاش و توجه اش به تقدیر جامعه و مردمش ( امتش ) بیشتر شده است و به همین دلیل ، از همه « انواع » فلسفه ، نوع « نبوی » آن کمتر تحمل پذیر و بی سلاح و منزوی تر بوده است .
هنگامی که فیلسوف با سنتی پیوند دارد و به خاندان فلسفی مانند خاندان افلاطونی و کانتی تعلق دارد ، نشان آگاهی وی است . حتی سنت فلسفه می تواند بر محور فرهنگی ملی تعین یافته و مکیتی را شامل گردد ، چیزی که می تواند از فیلسوف در برابر حملاتی که علیه اش می شود حمایت کند . لکن چنین چیزی در مورد شهود فلسفی ، معرفت فلسفی و عمل آفرینندگی به معنای واقعی آن صدق نمی کند .
هر چند که فلسفه ی آکادمیک یک نهاد اجتماعی بوده و از امتیازات و ابزارهای تضمینی که جامعه در اختیار دارد بهره مند است ، اما بنیانگذاران ادیان ، انبیاء و اولیا و عارفان و مصلحان ممتاز دینی همه از این جهت خلع سلاح شده اند . لکن از آن پس که دین نهادی شده و ابژکتیو می شود ( شیئیت می پذیرد ) ، از نیروهای اجتماعی بهره می جوید . چنانکه هر عمل آفرینندگی ، تلاش معرفت نیز از انسان می طلبد که بین دو کوشش یکی را انتخاب کند .
انسان یا در برابر وجود ، در پیشگاه خداوند قرار گرفته که در چنین حالتی معرفت بدیع ، سری و فلسفه اصیل شکل گرفته و آدمی پذیرای شهود و وحی می گردد و یا آنکه روی به دیگری و جامعه نهاده و با چنین حرکتی وحی ، معرفت دینی نیز با طبیعت جامعه سازش یافته و ابژکتیو می شود . آن گاه انسان حمایت شده تر است ، لکن چنین حمایتی را اغلب به بهای خیانت به وجدان خویش با دروغ مصلحت آمیز اجتماعی می پردازد . در مقابل دیگران ، هر انسانی هنرپیشه می شود و هر کسی نقشی را ایفا می کند چرا که درون جامعه مقامی دارد . هنر پیشه وابسته به دیگران است . حتی فعالیت [ نمایش ] او را پلیس تضمین می کند . به عکس آن ، انسانی که در طلب معرفت است ، در پیشگاه خداوند ایستاده ، نه آنکه تنها که شاید در برهوت سخن گفته بلکه در معرض حملات نهادین شده ی دین و علم نیز قرار گرفته است .
اقتضای خصلت فلسفه در زادگاهش چنین بوده و چنین است تراژدی فیلسوف . می توانیم به شیوه های مختلف انواع فلسفه ها را تقسیم بندی کنیم لکن نوعی تمایز وجود دارد که کل تاریخ فلسفه کم و بیش به ما این امکان را می دهد که آن را بپذیریم . چنین تمایزی به موازات ثنویت مبانی بنیادی ، تاثیر آن بر کل فلسفه و سهم آن را در حل تمام قضایای مهم آشکار می کند با گزیدن یکی از دو ، مستقل از هر گونه ضرورت موضوعی ، فیلسوفان مهر تایید بر شخصیت فلسفه می نهند . از مبانی ( Principes ) که معرفت مواضع هر یک از دو نوع فلسف است ، شروع می کنیم :
1- تقدم آزادی (اختیار) بر وجود
2- تقدم هستی سوبژه بر جهان
3 – ثنویت
4 – اراده سالاری
5 –پویایی ( دینامیسم )
6 – تحرک و شوق خلاقیت
7 – فردانیت
8 - مکتب اصالت انسان
9 – فلسفه روح و یا اینکه :
1 – تقدم وجود بر آزادی ( اختیار)
2- تقدم جهان عینی بر هستی ذهنی ( عام محسوس بر عالم معقول )
3 – یکتا گرایی ( Monism )
4 – ادراک سالاری ( اصالت عقل )
5 – ایستایی
6 – انفعالیت و Contemplation
7 – غیر فردانیت
8 – اصالت جهان
9 – ناتورالیسم
مبانی فوق می تواند به شیوه های مختلف ترکیب شده و انواع نظامهای [ فلسفی ] را به وجود آورند . در میان آنها من مصممانه مواضع ردیف نخست را که آزادی مقدم بر وجود است ، انتخاب می کنم . لکن از لحظه ای که تضاد بین اختیار و جبر ، روح و طبیعت ( ماده ) ، سوژه و ابژه ( ذهن و عین ، معقول و محسوس ) تشخص [ شخصیت ] و جامعه ، فرد و اجتماع را می پذیریم ، نوعی فلسفه تراژیکی را برگزیده ایم . چرا که اگر تایید تقدم وجود بر آزادی [ چنین فلسفه تراژیکی را ] مسدود می کند ، تقدم آزادی بر وجود ، امر تراژیک را با خود به دنبال دارد . اینجا تعاون و همنوایی بین انسانها به واسطه ابژکتیویته و تحول آنها در سطح و مقام موجودات اجتماعی که خود موجب وضع تراژیک شده و تعارض همیشگی بین من و ابژه ( Ego * Object ) را بر می انگیزد ، ممکن نیست .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
تاریخ : جمعه 15 آذر 1392
بازدید : 709
نویسنده : آوا فتوحی

 

پذیرای وحی می شود ، از پیش فلسفه را در خود دارد . وحی حقایق و اموری از سنخ سّر و شهود را عرضه می کند . اما موضعی که تفکر در برابر چنین حقایق و اموری را اتخاذ می کند ، به هیچ وجه اشتراکی با خود وحی ندارد . چرا که هر تفکری در نسبت با ان خود نوعی فلسفه است .
انسانی که بتواند خود را از فلسفه برهاند ، وجود ندارد . هر کسی می اندیشد ، سخن می گوید ، مفاهیم ، مقولات ، نمادها و اسطوره هایی را استفاده کرده ، تشخیص ها و استنباطهای خود را ابراز می کند .
با ساده ترین عقیده همیشه نوعی فلسفه ساده وجود دارد . چنین است که جایگزینی دانش کتاب مقدس را بدون روح انتقادی که دانش دوران کودکی بشریت بوده و ورود برخی مقوله هایی از تفکر را ، مانند مقوله ی آفرینش عالم در یک لحظه زمانی مشخص ، مشاهده می کنیم .
شناخت از آن جهت که یک فعالیت است و بستگی به قبول کاملا منفعلانه ی چیزها ندارد ، به هر آنچه که موضوع عرضه می کند معنا می دهد و همیشه وجود نوعی تشابه و معیار مشترک را بین ذهن که می شناسد و موضوعی که شناخته می شود تضمین می کند . چنین چیزی پیش از همه در مورد شناخت خداوند صدق می کند. معرفت به مفهوم عمیق وجود شناختی ( Ontologie) آن ، بشری کردن و صبغه و خصلت بشری دادن به چیزهاست . این بشری کردن می تواند درجات متفاوتی داشته باشد که عمیق ترین آن در معرفت دینی رخ می دهد؛ این واقعیت که انسان خدا گونه است و خداوند در درون خود « تصویر » و شکل انسان و بشریت را دارد ، تبیین کننده موضوع است .
پس از معرفت دینی معرفت فلسفی قرار می گیرد که این نیز بشری کردن و شناخت سّر وجود در درون انسان و به واسطه انسان ، شناخت مفهوم هستی و تقدیر آدمی است .
این بشری شدن در معرفت علمی ، خاصه در علوم فیزیکی ریاضی تقلیل می یابد . (12) فیزیک معاصر بر ما بشر زدایی علم را عیان کرده و به تدریج برای همیشه عالم بشری ، یعنی عالم طبیعی که با انسان مانوس بوده ، ترک می شود . اما فیزیکدانان نمی نگرند که پیشرفت فیزیک بشرزدایی شده ، خود ما را مجبور به قبول نیروی معرفت آدمی کرده و هر اندازه بیشتر تصادفی باشد ، بیشتر بی دلیل بودن آدمی را در برابر اسرار طبیعت و انسانیت او آشکار می کند . اینکه همه ی معرفت در اعماق وجود آدمی نهفته بوده و توانایی انسان را به مثابه وجود کاملی که نیروی او خود را – حتی در متن تضادها و تعارضها در قلب تراژدی فلسفه و فیلسوف – باز می یابد ، آشکار می کند .
در معرفت سه عاما دخیل است : خود انسان ، خداوند و طبیعت .
معرفت برخاسته از عمل متقابل فرهنگ آدمی ، مشیت الهی و ضرورت طبیعی است . و تراژدی فیلسوف از آنجا بر می خیزد که از او خواسته می شود که معرفت خود را گاهی تحت عنوان مصطلح « مشیت الهی » و گاهی نیز با تعمیم بخشیدن جبر طبیعت محدود کند ؛ چون اگر خدا و طبیعت موضوع فلسفه قرار گیرند ، فلسفه ناگریز از درگیر شدن با دین از یک سو و علم از دیگر سو خواهد بود . لکن قلمرو او فی نفسه وجود آدمی ، تقدیر او و مفهوم انسان است . فیلسوف از طریق انسان ، خدا و طبیعت ( کاینات ) را می شناسد . اما چنین چیزی برای او بدون دفع صورتهای « ابژه شده » شناخت خدا و طبیعت ( کاینات ) که حقایق نهایی را آشکار می کنند ، ممکن نیست . او وحی و ایمان را می پذیرد لکن مجبور به تحمل تفسیرهای ناتورالیستی در مورد وحی و ایمان و بیش از همه جاه طلبی های ناتورالیسم تعمیم داده شده علم نیست . چرا که در مقابل چنین ناتورالیسمی ، فیلسوف خود را نه در برابر ایمان و نه علم ، بلکه در برابر یک نوع فلسفه ، یعنی نازلترین مرتبه از فلسفه ای که باید از آن گذشت ، می یابد .
در جدال بین دین و فلسفه و در هنگامی که فلسفه مدعی جایگزینی مسئله نجات بخشی و حیات ابدی است ، حق به جانب دین خواهد بود . لکن هنگامی که فلسفه خواستار داشتن حق معرفت عالیتری از فرهنگ است ، فرهنگی که عناصر ساده معرفت آمیخته به دین را در برگرفته ، حق به جانب فلسفه خواهد بود . درست به عکس ، در این جا فلسفه می تواند دین را تنقیح کند و آن را در برابر « ابژکتیو شدگی » و طبیعت زدگی حقایق مذهبی حراست کند . البته خداوندِ حبی که انسان در پیشگاه او به نماز و نیایش می نشیند ، خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) است و نه خدای فلسفه و ایده ی مطلق . اما مسئله پیچیده تر از آن است که پاسکال بدان توجه کرده چرا که خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) تنها آن خدایی نبود که هست ، یعنی خدای زنده و شخصی ( فردانی ) ، بلکه قبیله بدون شبانانی که هوز سطح اجتماعی و شعورشان پایین بوده ، نیز هست .
روح که در معرفت بیدار می شود با ارواح خفته ای که در خواب سنت غنوده اند ، درگیر می گردد. فلسفه با روح ( معنویت ) خام سازش نمی کند .
در جامعه بشری فیلسوفان تنها گروه محدودی را شامل می شوند . به همین خاطر چیزی تعجب انگیز تر از این نیست که شماری این اندازه اندک از انسانها ، تا این حد مورد عداوت قرار گرفته اند ! فیلسوفان و فلاسفه در مقابل خود ، مردان دین ، اهل کلام ، اعضای روحانیت ، دانشمندان ، متخصصان ، سیاستمداران ، مدیران اجتماعی ، مهندسان و صنعتگران و هنرمندان و سرانجام انبوه مردم را دارند . بنابراین چنین به نظر می آید که فلاسفه ناتوانترین مردم جامعه و حکومت هستند ، کسانی که هیچ اهمیتی برای حیات سیاسی و اقتصادی ندارند . مع الوصف ، آن فیلسوفانی که قدرت را در اختیار گرفته اند ، کسانی که می خواهند نقشی در دولت و اقتصاد اجتماعی ایفا کنند ، به نظر می آید همیشه به علل عدیده ای تحمل نمی شوند .
آنها نمی توانند فلسفه را که بدون دلیل توجیه کننده ای برای برخی روحهای خاص ساخته و پرداخته شده و گویی همچون بازی ناکام تفکر غیر قابل استفاده می نماید ، ببخشند . اما آیا واقعا چنین است ؟ نمی فهمیمم چرا بازی یک مشت آدمی که اهمیت نداشته ، این اندازه ناراحتی و تقریبا نگرانی همگانی را بر می انگیزد ؟
یک مسئله پیچیده روانی وجود دارد . اگر حقیقت این است که فلسفه برای بسیاری از مردم غریب است ، لکن این نیز حقیقت دارد که هر کسی که بدون آنکه بداند به عبارتی فیلسوف است . ابزار فنی فلسفه را نادیده می گیریم لکن از استفاده ی اصطلاح فلسفه برای تمسخر یا تظاهر پروا نداریم . واژه متافیزیک در استفاده معمول آن تقریبا کفر است . [ فیلسوف ] متافیزیک را به یک چهره کمیک بدل می کنیم .
زمانی چنین بوده ، لکن اکنون نیز چندان دور از حقیقت نیست که هر کسی چه اعتراف بکند و چه نکند ، به مسایل متافیزیکی می پردازد . قضایای ریاضی

 
 

نه تنها مذهب که حتی علم نیز به فلسفه حسادت می ورزد . چنانکه دین با علم کلام و علم نیز با در اختیار داشتن انبوه دانستنی ها مدعی رقابت با فلسفه است . میدان نبردی که علم علیه فلسفه به نمایش نهاده دقیقا در همین جاست . این نبرد نه تنها به تدریج رشد فلسفه را کاهش می دهد بلکه در پایان علم با ادعای جهان شمول بودن در صدد انحلال و جایگزینی فلسفه است . این همان چیزی است که آن را اصالت علم می خوانیم .

 


:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : جمعه 15 آذر 1392
بازدید : 926
نویسنده : آوا فتوحی

 

صحیحی است ، لکن کمتر از نظام توماسی تراژدی فیلسوف و معرفت را نادیده نمی گیرد .
در واقع خطاست بر این باور باشیم که اشتیاق ( انگیزش ) نمی تواند چیزی مگر امر سوبژکتیو باشد و حال آنکه تفکر ، ابژکتیو است . خظاست که معتقد باشیم کسی که در جستجوی معرفت است ، در ارتباط با وجود قرار نمی گیرد ، مگر آنکه تنها به واسطه اندیشه و اشتیاق او را در عالم ذهن متوقف کنند . درک تومیسمی از مسئله برداشتی عقلانی است ، این موضوع را فلسفه یونان که می کوشید از « عقیده » [ نظر Doxa ] به « علم » ( Epestime ) برسد ، داشت . برای بسیاری فیلسوفان نیز چنین است . یک پیشداوری فلسفی قدیمی وجود دارد که می رود تا در زمانه ما متحقق شود ؛ همان طور که کل فلسفه اگزیستانسیالیسم و ماکس شلر نیز در این امر نقش جدی را ایفا کرده اند . در واقع ، شاید می بایست عکس آنچه را پیشتر آمد می گفتیم ، بدین معنا که بخش مهم اشتیاق آدمی از نظر اجتماعی ابژکتیو شده است و سوبژکتیو نیست ، به استثنای بخشی از آن که همچنان فردی باقی می ماند . در مقابل ، تفکر می تواند بسیار ابژکتیو باشد و اغلب نیز چنین است که وجدان ، شخصی تر بوده و وابستگی کمتری به ابژکتیو شدگی اجتماعی و مجموعه های آن دارد . هر چند که این نیز تنها از جهتی حقیقت دارد . از طرفی مفهوم سوبژه و ابژه خود تجدید نظر ریشه ای می طلبد . دانستن اینکه شناخت حقیقت « سوبژکتیو » است یا ابژکتیو مسئله بزرگی است . به هر رو ؛ هر چه که باشد یک امر حتمی است و آن اینکه : معرفت فلسفی عمل معنوی بوده و در آن تفکر علاوه بر همه نیروهای روحی انسان ، اراده و احساساتش را به حرکت بر می انگیزد که آنها را وحدت و انسجام نیز می بخشد .
در زمانه ما تمایل به قبول نوعی معرفت « انسی » آن گونه که پاسکال به آن می اندیشد و ماکس شلر مهر تایید بر آن نهاد و کیسرلینگ (9) ( Keyserling ) آن را تعلیم داد ، همچنان بیشتر می شود . این یک پیشداوری است که فکر کنیم معرفت ، همیشه عقلی ( Ellogos ) بوده و معرفت غیر عقلی ( Alogos ) وجود ندارد . ما با احساس ، بیشتر می شناسیم تا با تعقل . در خور توجه است که نه تنها احساس و عشق که حتی دشمنی و نفرت نیز می توانند به معرفت کمک کنند . دل در مرکز انسان کامل قرار دارد . حقیقت ، بیش از همه مسیحی و تمامی بخشی که به واسطه آن معرفت به ارزیابی خود می پردازد ، عاطفی بوده و « منطق دل » را بیان می کند .
داوریهای ارزشی نقش بسیار مهمی را در معرفت فلسفی بازی می کنند . چرا که معنا بدون داوریهای ارزشی نمی تواند شناخته شود . شناخت معنا بیش از همه معرفت دل بوده و در معرفت فلسفی همه وجود آدمی را می شناسد . و دقیقا به همین سبب است که معرفت ضرورتا با ایمان متحد شده و ایمان نیز در تصور و دیدگاه فلسفی هر اندازه تعقلی ، رسوخ می کند . همین موضوع الهام بخش دکارت و اسپینوزا و هگل بود .
این یکی از دلایلی است که نا استواری ایده « فلسفه علمی » را تشریح می کند . این فلسفه ی متفکرانی است که فاقد نبوغ و قریحه فلسفی بوده و کسانی آن را اختراع کرده اند که چیزی در فلسفه برای گفتن نداشتند ، این نگرش ثمره سده دموکراتیکی است که در آن بر فلسفه ستم روا شد . « اصالت علم » (Scientism ) حتی قادر به درک واقعیت خود علم ، یعنی نیروی ساده شناخت ، به واسطه انسان نیست ، چرا که تنها طرح مسئله ، خود از مرزهای علم فرا می رود . برای اصالت علم هر چیزی موضوع (Object ) است ، سوژه ( Subject ) خود چیزی نیست مگر « موضوع » در میان دیگر « موضوعات » و فلسفه ممکن نیست مگر به شرط آن که شیوه خاصی از شناخت را که به واسطه روش شناخت علمی معین می شود ، دارا باشد . یک چنین فلسفه «علمی» نفی فلسفه بوده و اولویتهای آن را از آن سلب می کند .(10)
به عکس ، قبول یک معرفت « انسی » و ارزش شناختی توام با عشق و اشتیاق به معنای نفی عقل نیست .
منطق ( عقل ) در جستجوی بازسازی یکپارچگی خود است ؛ آن گونه که تحت فشار ادراکیون مدرسی در قرون وسطی از آن استفاد معنا می گردید . چرا که شعور ( ادراک ) [ در قرون وسطی ] اغلب معنای روح را داشت . وظیفه فیلسوف این نیست که منطق ( عقل ) را نفی کند ، بلکه تنها کشف و افشای تضادهای آن بدون آنکه از مرزهای این جهانی بودن آن خارج شود . از این نظر مکتب ( تعلیمات ) کانت در ارتباط با قضایای متناقضه (Antinomoies ) همچنان اعتبار کلی خود را حفظ کرده است .
[ اکنون ] تضمین های حقیقت است که بر جای می ماند تا مورد بررسی قرار گیرند لکن نه در نقد ؛ نه در منطق [ عقل ] بلکه در روح ، در کل روح . دل ( عشق ) و وجدان همچنان میزان اصیلی سنجش و شناخت معنای چیزها باقی می ماند . فلسفه علم نیست . فلسفه علم ذوات نیز نیست . از طریق فلسفه ، روح به معرفتی خلاق از معنای وجود آدمی نایل می شود . این خود مستلزم آن است که فیلسوف در جستجوی حقیقت در درون خود تجربه تضادهای بشری را داشته باشد و همچنین تراژدی [ تضادهاست ] که با فیلسوف قرین بوده و او را به مثابه راه نفوذ در معرفت یاری خواهد داد . حال چگونه فیلسوفی که چنین تراژدی را نادیده می پندارد ، در درونش معرفت حقیر و فقیر نخواهد شد ؟
فلسفه نمی تواند وجود داشته باشد مگر تنها آنجا که بتوانیم حضور شهود فلسفی( درون بینی و بینش فلسفی ) را بپذیریم . هر فیلسوف شایسته ای ، هر فیلسوفی که برازندگی چنین نامی را دارد ، در مرحله نخست تکیه بر شهود زده است . شهود فلسفی از چیز دیگری بر نمی خیزد . خود نخست می آید و حامل نوری است که تمام مراحل معرفتی را فروزان خواهد کرد . نه جزمیات دین و نه حقایق علمی هیچ کدام نمی توانند جایگزین چنین درون بینی ( شهودی ) شوند . معرفت فلسفی به وسعت تجربه زنده [ فیلسوف ] که خود مستلزم تجربه اساسا تراژیک همه تضادهای وجود آدمی است ، بستگی دارد . تجربه وجود آدمی به معنای دقیق کلمه در منشاء فلسفه وجود دارد . در چنین تجربه ای احساس و ادراک و اراده را نمی توانیم جدا کنیم . عقل مستقل از هر سلطه بیرونی بوده و از بیرون مستقل است . لکن از درون با مجموع حیات ( تجربیات ) فیلسوف ارتباط دارد ، عقل مستقل نبوده و رخصت نمی یابد که از عواطف و آمال و حب ها و بغض و نقد و داوریهای ارزشی جدا گردد . این عقل در درون هستی و وجود خود قرارگاه وجودی خود را یافته و متناسب با خود فیلسوف ، اینکه مومن است یا ملحد ، تغییر می کند و به اقتضای عقیده تنوع می پذیرد و متناسب با وجدان قبض و بسط یافته و وحی آن را متحول می کند .
از این نظر ، عقیده مربوط به جامعیت و [ استقلال ] عقل باطل است . (11) قضایای پیشینی ( Apriori ) متحرک و متغیر هستند . چرا که نباید وحی الهی و « عالم غیب » را به طریقی که آنها معرفت را ادراک می کنند ، خلط کنیم . این [ ادراک ] از انسان بر می خیزد ، اوست که وحی الهی و « عالم غیب » را می شناسد ، لکن هنگامی که خداوند بر او منکشف می شود ( وحی نازل می گردد ) عقل (برهان و منطق) او تغییر می کند ، درون او به جنبش آمده و متحول شده و به روشنی تضادها و مرزهای خود را درک می کند . مع الوصف ، به طریقی که انسان

 
 

فلسفه نمی تواند از هیچ ( عدم ) آغاز کند . فلسفه نمی تواند فیلسوف را از وجود خویش جدا و تبعید کند ، چرا که مجاز نیست وجود را از معرفت منتزع کند و معرفت نشات نمی گیرد مگر از وجود . تراژدی فیلسوف در مرکز هستی است و تنها با سهیم شدن فیلسوف از همان آغاز در راز وجود است که شناخت وجود برایش ممکن می گردد .

 


:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : چهار شنبه 13 آذر 1392
بازدید : 1241
نویسنده : آوا فتوحی

نوع حکومت و اجرای عدالت از دوران باستان تا حال یکی از دغدغه های متفکران و روشنفکران بوده است.بودن حکام ظالم و مستبد از زمان های دور تا دوره ی معاصر ضربه های زیادی بر جامعه بشریت وارد کرده است پس همواره اندیشمندان در مورد ایجاد یک نظام سیاسی که بتوان در سایه ی آن همه ی اقشار جامعه از عدالت برخوردار باشند وجود داشته از جمله متفکران که نظریه هایی را درمورد نظام سیاسی در دوران باستان مطرح کرده افلاطون است.افلاطون یکی از شاگردان سقراط که از محکوم و کشته شدن استاد توسط جامعه نا سالم خویش، تأثیری عمیق پذیرفت ولی هرگز به گریز و عزلت از جامعه و سیاست، به منزله ی یک راه حل تن نداد.

سقراط در وجود افلاطون حقیقتی را بیدار ساخت که دشوار بتوان تعریفش کرد اما به نظر می رسد ارزش و معنای هر چیزی در گرو اوست و افلاطون می کوشد به نحوی در تمام اندیشه ها و نوشته هایش آن را به ما نشان دهد به هر حال آنچه در میان مورخان تاریخ فلسفه به مشکل یا مسئله سقراطی مشهور شده است عبارت است از اینکه ما نمی دانیم کدام بخش از آثار افلاطون آراء خود و کدام بخش آراء سقراط است.افلاطون بنیان گذار فلسفه است و عشق به سقراط پایه ی فلسفه اوست، سقراط یکی از طرفداران تغیر نظام سیاسی آن زمان بود و خواهان پایه گذاری نظام دمکراسی بود که بعدها خود اسیر همین نظام شده و از بین می رود از این رو همه تلاش های نهفته در تفکرات افلاطون را می توان در دعوت به «سوگردانی» خلاصه کرد و دیالکتیک افلاطونی چیزی جز تلاش برای همین سوگردانی نیست.چون سقراط به ما می گفت «خود را بشناس» تا در مواجه با حقیقت خویشتن، نحوه ای از هستی در پیش روی ما آشکار کرد و که به هیچ روی قابل مقایسه با آن اموری نیست که ظاهراً از موجودیت برخوردار و همواره در حال تغییر و نابودی اند.پس اساس اصلاح نظام سیاسی به اصلاح جامعه بر می گردد و بر همین اساس بود که سقراط افراد جامعه را هدف قرار داده بود و همواره با مردم از بازاری گرفته تا اشراف به سخن و مجادله می پرداخت.

نقطه مقابل تفکر سقراطی و افلاطونی جنبش عظیم سوفسطایی است،جنبشی که به مخالفت با همه ی سنت های کهن آتنی پرداخت و با تکیه بر نوعی نو گرایی، شک و تردید در همه ی ارزشها و باورهای یونانی را در میان جوانان رواج داد. سوفطاییان بنیاد همه چیز را نفی می کردند و به شاگردان خود می آموختند که چگونه در باره ی همه چیز به بحث و مجادله بپردازند. آنان بر نیرو های طبیعت تکیه می کردند و از آن جهت که با جهان بینی اسطوره ای به مخالفت می پرداختند، با سقراط و افلاطون همسو بودند. ما در آزادی فرد از همه ی تعهدات اخلاقی و قیودات مذهبی هستیم که از سوی جامعه به افراد تحمیل می شد، تعهدات و قیوداتی که در حکم حقایق قطعی، مقدس و لازم الاجرا می شد. بستر فکری سوفسطاییان شک گرایی و نوعی فرد گرایی ریشه ای بود که همه چیز از جمله وجود خدایان به زیر سؤال برده می شد و کوشش بر این بود که بر اساس نگرش طبیعت گرایانه، همه ی واقعیت در واقعیت فیزیکی و محسوس و محدود منحصر گردد.

افلاطون معتقد بود دانش به معنی متعارف که سوفسطاییان مدعی آن بودند و با اندکی تسامح تقریباً مترادف با همان چیزی است که امروز ما آن را علم جدید می نامیم. دانشی است بی هدف و بی معنی چون هدف نهایی را در خود ندارد. از نظر افلاطون ما زمانی می توانیم به دانش راستین که متناظر با رسیدن به نهایی است ست یابیم که بتوانیم از دانش متعارف عبور کرده به حقیقتی مطلق و نا مشروط برسیم که همان خیر مطلق یا ذات نیکی است که ذاتاً مطلوب و مطلوب ذاتی و در پرتو همین دانش راستین که وی فلسفه یادیا لکتیکش می نامیم، می توانیم به معرفت و حقیقتی معنی بخش، معیار دهنده و وحدت بخش دست یابیم که همه ی اعمال و حیات ما را رهبری می کند.

افلاطون به نحوی نشان می دهد که در میان فرد و مدینه چه پیوند عمیقی وجود دارد تا آنجا که می توان زیستن در مدینه را شرط ضروری انسان بودن خود تلقی کرد و همچنین از نظر افلاطون همچون همه ی یونانیان، زندگی مستقل از مدینه قابل تصور نیست و مستقل از جامعه امکان زندگی خوب و سعادت آمیز وجود ندارد و در واقع راه تکامل انسان از جامعه می گذرد.

افلاطون آنجا که به شرح حوادث سیاسی و شکستهای سیاسی خویش می پردازد، صراحتاً بیان می دارد که چگونه سیاست و تفکر بر حیات اجتماعی، نهایتا وی را به صورت فلسفه ی راستین سوق داده است. با سرنگونی حکومت اشراف و سر کار آمدن مجدد دمکراسی شود و امید تازه ای در دل افلاطون مبنی بر تحقق جامعه ای عادلانه و انسانی زنده شد. ولی با محاکمه و مرگ سقراط در همین حکومت دمکراسی همه ی امیدهای وی یک سره به نا امیدی گرایید افلاطون خود در این باره می نویسد: عاقبت به این نتیجه رسیدم که همه ی کشورها به شیوه ی بس ناپسندی اداره می شوند و این وضع دگرگون نخواهد شد مگر آنکه در معالجه آنها روشی خارق العاده پیش گرفته شود و بحث و اقبال نیز از یاری دریغ نورزد. از این رو از سیاست کناره گرفتم و به فلسفهی راستین روی آوردم.

فهم تفکر افلاطون و فلسفه ی سیاسی وی، بدون توجه به تقابل و رویارویی آن با نهضت سوفسطایی همزمانش میسر نیست. مطابق اندیشه ی سوفسطاییان انسان مقیاس همه چیز است. مطابق این اصل هیچ حقیقتی مستقل از افراد وجود ندارد و سخن گفتن از حقیقت مطلق و نهایی امری بیهوده و بی معناست و نتیجه ی طبیعی این تعالیم چیزی جز ظهور خودخواهی ها و نفسانیت نیست. از نظر سوفسطاییان عدالت این است که قوی بر ضعیف فرمان براند و دارایی او را به زور بگیرد و آنکه بهتر و لایقتر است باید از نتیجه ی کار کسانی که پست تر و نالایق ترند، بهره مند گردد. از نظر افلاطون با این تعالیم همه چیز دستخوش ناهنجاری و تزلزل می گشت و حادثه ی عظیم مرگ سقراط، با آموزه هایی اینچنین بی ارتباط نبود.

سیاست به اعتبار معانی و مفاهیم مختلف آن در تفکر افلاطونی ارزش و احکام مختلفی را می یابد. سوفسطاییان همچون بسیاری از افراد ظاهر اندیش سیاست را موفقیت عملی در مجامع و دادگاهها، مداخله در امور دولتی، کسب قدرت غلبه بر مخالفان و انجام دادن هرآنچه اراده کنند، بی آنکه به مجازاتی گرفتار آیند، یا نهایتاً جلب آراء عمومی به سوی خود می دانند . اما سقراط هیچ یک از این طلقی ها را از سیاست نمی پذیرد و بر آن است که سیاست نوع خاصی از هنر و قابلیت و گونه ای شناسایی و معرفت است و برای ورود به سیاست باید آگاهی سیاسی داشت. مطابق تعالیم سقراط و افلاطون بی تفاوتی نسبت به عدالت و خزیدن به کنج انزوای زندگی فردی و لگام گسیختگی در برآودن هوس ها و آرزوهای نفسانی زندگی راهزنان است و کسی که چنین زندگی کند نه دوستی می تواند داشته باشد و نه خدا با اوست و همچنانکه افلاطون می گوید: ما برای آن به جهان نیامده ایم که فقط به خود بپردازیم؛ بلکه قسمتی از وجود ما مال وطن است و قسمت دیگر متعلق به پدر و مادر و قسمت سوم متعلق به دیگر عزیزان ما ..... نکته ی جالب توجه اینجاست که تمام سوفسطاییان هنر خویش را هنری درباره ی سیاست و تعلیم فن سیاست و فرماندهی برمی شمرند و سقراط در مقابل این پرسش را طرح می کرد که آیا لازمه ی سیاست و شرکت در حیات سیاسی و در دست گرفتن رهبری جامعه مستلزم نوعی آگاهی و معرفت نیست؟

سقراط خواهان آن است که نشان دهد عدم وجود همین معرفت و آگاهی است که حیات اجتماعی و سیاسی ما را مواجه با معضلات و بحران ها می سازد،  لیکن سیاست مداران و سوفیسطایین که بسیار به هم نزدیک هستند، نه تنها فاقد معرفت حقیقی اند بلکه مدعی دانایی اند و همین جهل مرکب است که اجازه نمی دهد آنان به معرفتی راستین درباره ی ماهیت عدل و ظلم و مصلحت و حقیقت دست یابند.

فلسفه ی سیاسی افلاطون چنان سازماندهی اجتماعی را عرضه کند که در آن برخلاف تفکر سیاسی سوفسطاییان آدمی مقیاس و قانون گذار نیست بلکه حقیقتی متعالی یا خیر مطلق مقیاس و معیار همه چیز است، جامعه ای که در آن خداوند بر آدمی ولایت دارد و حق حاکمیت و قانون گذاری از آن اوست و ما تابع قوانینی مستقل از خواست و اراده ی خود هستیم. در تفکر افلاطون همه چیز تابع نظمی خدایی است و گوش به فرمان خرد دارد. در نتیجه جامعه و سیاست نیز باید براساس این نظم و خرد سازمان یابد و طرح ریزان مدینه باید جامعه ای خدایی را سرمشق و الگوی خود قرار دهند.

بدین ترتیب به اعتباری، می توان این عبارت را که «خدا باید بر ما حکومت کند» در تفکر سیاسی افلاطون به این تعبیر که «خرد یا همان جنبه ی خدایی در ما، باید بر ما حکومت کند.» تأویل کرد. فلسفه ی سیاسی افلاطون که در حول و حوش اعتقاد به ولایت الاهی است، بی تردید از سوی بسیاری، بخصوص آشنایان و پیروان فلسفه ی سیاسی جدید، همواره مورد مناقشه و چالش شدید قرار گرفته و می گیرد. مخالفان تفکر سیاسی افلاطون با توجه به خطر شکل گیری نظام های استبدادی تئوکراتیک آنچنان که تاریخ جوامع دینی نیز نشان می دهد؛ بخصوص با توجه به اقتدار و حاکمیت کلیسا در دوره ی فئودالیسم و قرون وسطا در طی تاریخ فکری و اجتماعی مغرب زمین آموزه ی ولایت افلاطونی و اندیشه ی ولایت الاهی را بسیار خطرناک و حتی غیر انسانی و وحشت انگیز تلثی می کنند. براساس این تلقی، فلسفه ی سیاسی مبتنی بر حاکمیت خدا به نقدناپذیری نهدها و روش های نظام سیاسی می انجامد که به پشتوانه ی این آمیزه بر حکومت می پردازد و نتیجه ی اجتناب ناپذیر یک چنین حکومت هایی چیزی جز تکوین و تحقق نظام های توتالیتر نخواهد بود و همچنین تمام نظام های خشونت بار تئوکراتیک، مبتنی بر نظام های نظری و تفکرات جزم اندیشانه ای هستند که کاملاً از ماهیت تفکر افلاطونی بیگانه است.

بدین ترتیب، تفکر سیاسی افلاطون با توجه به «روش آگاهی دوره ی جدید» از دو جهت مورد انتقاد شدید قرار می گیرد: از یک سو، به این دلیل که فلسفه ی سیاسی افلاطون مبتنی بر حاکمیت خداوند و قوانین الاهی است و مطابق معرفت شناسی دوره ی جدید ما هیچ راهی برای فهم و ادراک و یا شهود قوانین الاهی نداریم. از سوی دیگر، ولایت افلاطونی به معنای حاکمیت شاه – فیلسوف یا پادشاهی آرمانی است که نمی توان به نحو قطعی و یقینی به یافتن آن امید داشت. افلاطون می پذیرد که یافتن افرادی که از معرفت راستین و حقیقی برخوردار باشند تا بتوانند در هر مورد خاص و جزئی دستور العملی مستقل و عادلانه داشته باشند، بسیار دشوار است. لذا ناگذیریم به حاکمیت قوانین کلی که جانشینانی بسیار نامناسب اما گریزناپذیر برای حکومت فردی فیلسوف – شاه یا انسان فرزانه اند تن دهیم. قوانین به دلیل کلی بودنشان، نمی توانند در همه ی موارد جزئی و در برخورد با تک تک افراد که هر یک در شرایط خاص و مشخص قرار دارند، عادلانه باشند؛ اما پزیرش این قوانین ضروری است. افلاطون نمی خواهد بگوید که ما می توانیم بگوییم که کدامین قوانین و نحوه ی زیستن مقبول خدایان است، اما ما باید همواره در جستجوی «خیر» باشیم و به آنچه «زیباتر» و «حقیقی تر» و در یک کلمه خدایی تر است توجه داشته باشیم.         

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
بازدید : 1143
نویسنده : آوا فتوحی

واجب‌الوجود یا به اختصار واجب در فلسفه و کلام : یکی از دو حالتی است که از بررسی هستی هر موجودی می توان آن را به موجود مورد بحث نسبت داد. یعنی می توان گفت بودن آن موجود، واجب ( یا ) است.
همچنین یکی از حالاتی است که یک
از نظر امکانِ در خارج از ذهن بودن می تواند داشته باشد. یعنی می توان گفت که بودن یک مفهوم ذهنی به خصوص، واجب یا ممکن یا ممتنع است.[۱][۲]
البته اصطلاح اصلی واجب الوجود ( و نیز ممکن الوجود و ممتنع الوجود بودن) مربوط به رابطه بین هر موضوع و محمولی در یک قضیه است .[۳]
فیلسوفان مسلمان بخش مهمی از بحث های خود را به اثبات این که مفهوم واجب‌الوجود، در جهان خارج دقیقا یک مصداق دارد، که آن مصداق، همان الله است اختصاص داده اند. [۴][۵]

 

کاربرد اصطلاح واجب الوجود در مفاهیم

اصطلاح اصلی واجب الوجود ( و نیز ممکن الوجود و ممتنع الوجود بودن) مربوط به رابطه بین هر موضوع و محمولی در یک قضیه است . به عنوان مثال در کتاب فلسفه اسلامی [۶] آمده است: از نظر منطق، در هر قضیه ای رابطه میان محمول و فیلسوفان برای تقسیم به صورت زیر از روش استفاده می‌کنند:
یک مفهوم یا:

    • بودن آن مفهوم در جهان خارج از ذهن

برهان وجود مصداقی برای واجب الوجود

برهان های بسیاری برای اثبات وجود واجب الوجود مطرح شده اند. البته باید توجه کرد که برهان هایی که برای اثبات وجود خدا اقامه شده اند اعم از برهان های اثبات وجود واجب الوجود بوده و سه دسته کلی هستند که برهان مورد بحث، مثالی از یکی از این دسته ها است [۱۱][۱۲][۱۳].
یکی از این برهان ها که توسط فارابی و بعد ها ابن سینا [۱۴] [۱۵] به دقت تنظیم شده که به صورت مختصر به شکل زیر است :
موجودات : یا در بودن خویش نیازمند به دیگری هستند، یا بی نیازند.

  • اگر فرض شود که همه موجودات بی نیاز هستند یعنی همه واجب الوجودند و اثبات تمام می شود.

یعنی هدف این برهان که بالاخره حداقل یک واجب الوجود وجود دارد، محقق شده است، اما به وضوح این فرض باطل است بنابر این باید سراغ فرض های دیگر رفت .

  • اگر فرض شود همه موجودات در بودن خود نیازمند باشند :

آنگاه باید پذیرفت که مجموعه هستی دراصل بودنش نیازمند است پس نباید موجود باشد در حالیکه می بینیم موجودات بسیاری وجود دارند.
پس این فرض که همه موجودات نیازمند هستند باطل است.

  • بنابر این موجودی باید وجود داشته باشد که در اصل بودنش به چیزی نیازمند نباشد یعنی واجب الوجود باشد تا بتواند زمینه پیدایش دیگر موجوداتی که میبینیم وجود دارند را فراهم کند. و اثبات تمام می شود.

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
تاریخ : جمعه 17 آبان 1392
بازدید : 943
نویسنده : آوا فتوحی
 
 

گفته ی لابرتونیر(Laberthonniere) مبنی بر اینکه در حکمت مدرسی قرون وسطی فلسفه نیست که خادم علم کلام است بلکه علم کلام در خدمت فلسفه است ، دور از حقیقت نیست ، البته مراد وی نوع خاصی از فلسفه است . چنین چیزی را توماس آکویناس که نزد او علم کلام به طور جدی زیر سلطه فلسفه ارسطوست ، می بینیم ، روابط پیچیده بین فلسفه و علم کلام از همین جا بر می خیزد .

 

 

نمی توانست خود را مطرح کند مگر در یک جامعه مسیحی . تنها مسیحیت با نفوذ
ژرف تر در قلب اندیشه و معرفت ، توانست آن را از درون از سلطه کلیسا و محدودیتهایی که علم کلام ایجاد می کرد ، رها کند .
فلسفه با گسستن قیودی که مسیحیت را با شکل های معین شده ای از فلسفه ارتباط می داد ، همچنان به آزادی دست می یافت . اما متکلمان و نمایندگان دین در مسئله شناخت ، آزادی چنین معرفت مسیحی را نمی خواهند بپذیرند . نمی خواهند بپذیرند که مسیحیت به خاطر تفکر و معرفت آدمی « این جهانی » می شود . « این جهانی شدن » همیشه مساله ای بوده که نمایندگان دین را نگران می کرده است . در حقیقت فلسفه نیز مانند علم در کنار تنقیح می تواند دین را از عناصری که از سنخ غیر مذهبی بوده و ارتباط ضروری با وحی ندارند – مثل عناصری که دارای منشا اجتماعی هستند و صورتهایی از معارف جوامع فرسوده و کهنه را به همراه دارند – یاری دهد .
نبرد قهرمانانه دیگری که فیلسوف می بایست علیه آن برخیزد و اندوهبار تر از همه است اصالت علم (Scientism ) است ، چرا که این بار دشمن کاملا متفاوتی را دفع می کند . واقعا چنین به نظر می آید که همه می خواهند آزادی فیلسوف را انکار کنند . فیلسوف هنوز موفق به رهایی از مذهب یا به بیانی دقیق تر از علم کلام و حاکمیت کلیسا نشده که از او می خواهند تسلیم علم شود . رهایی یافته از سلطه علم بالا به اطاعت حاکمیت این جهان در آمده است .
زیر فشار دو نیروی دین و علم ، فلسفه به سختی می تواند نفس برآرد . تنها لحظات نادری برای فیلسوف وجود داشته که در آن فیلسوف در اندیشه اش آزاد و رها بوده و در همین لحظات کوتاه فراغت بوده است که خلاقیت های فلسفی عالی ظهور کرده است . لکن باز فیلسوف مورد تهدید قرار گرفته است . هرگز استقلال و موجودیت او تضمین نشده است . فیلسوف همواره با دشمنی مواجه گردیده و حتی دانشگاه نیز امنیت او را تامین نکرده است . مگر به شرط تعلیم بخشی ناچیز از فلسفه خود که اغلب به فلسفه تاریخ و مکاتب فیلسوفان دیگر محدود می گردد .
نه تنها مذهب که حتی علم نیز به فلسفه حسادت می ورزد . چنانکه دین با علم کلام و علم نیز با در اختیار داشتن انبوه دانستنی ها مدعی رقابت با فلسفه است . میدان نبردی که علم علیه فلسفه به نمایش نهاده دقیقا در همین جاست . این نبرد نه تنها به تدریج رشد فلسفه را کاهش می دهد بلکه در پایان علم با ادعای جهان شمول بودن در صدد انحلال و جایگزینی فلسفه است . این همان چیزی است که آن را اصالت علم می خوانیم . ماکس شلر « Max Scheler » آن را « شورش بردگان » نامیده است ، « انقلاب کهتر علیه مهتر »(6) . اگر چنین است که فلسفه باید تسلیم علم شود چرا تسلیم دین نشود ؟ شلر ، به عکس چنین می اندیشد که اگر فلسفه تسلیم ایمان می شد بر علوم سروری می کرد . البته باید خاطر نشان کرد که تسلیم شده به ایمان ، نه علم کلام و نه سلطع خارجی کلیسا و نه دین به مثابه یک ضابطه اجتماعی . چرا که ایمان همچون تجربه با طنی و تحول معنوی روح نه تنها می تواند فلسفه را به بند بکشد که موظف به تغذیه آن نیز هست . اگر فلسفه از ایمان گسست و دیگر آن را به مثابه فروغ باطن معرفت تصور نکرد ، بدان سبب بود که می بایست علیه خودکامگی که با آتش جسارت ؛ معرفت را عقاب می کرد مبارزه می نمود .
چنین اوضاعی سبب تراژیک شدن وضعیت فیلسوف گردید . نه موقتا که خصلت فلسفه همواره چنین بوده است . چرا که فیلسوف - چه مومن چه ملحد – و وضع تراژیک او همچنان به قوت خود باقی خواهد بود . فیلسوف اگر ملحد باشد ، تجربه و چشم اندازش به شدت تنگ و محدود شده و وجدانش به همه عوالم دیگر مگر عالم خویش تمایل خواهد داشت . معرفت او دچار فقر شده و وجود را در حیطه خود محدود خواهد کرد . فقدان [ امر ] تراژیک است که وضع را برای فیلسوف بی ایمان تراژیک می سازد ؛ فیلسوفی که برده آزادی خویش است ، چون آنچه را که ایمان معنایش می کنیم ، مدخل و روزنه وجدان به سوی همه عوالم و معنای وجود است .
اما به عکس ، هنگامی که فیلسوف ایمان می ورزد چگونه خواهد بود ؟ باز وضع تراژِیک نیز همچنان وجود خواهد داشت لکن به صورتی دیگر . چرا که [ فیلسوف مومن ] نیز می خواهد در فعالیت معرفت ورزانه خود آزاد بوده و با نظام اجتماعی که در آن ایمان ، ابزار قدرت نظام کلیسایی شده و علم کلام که محدودیتهایی را برای او ایجاد کرده و او را به اتهام فرقه گرایی و ارتداد تعقیب می کند ، درگیر شود . این درگیری ، تعارض همیشگی بین ایمان به مثابه پدیده اولی و رابطه با خدا را با ایمان به مثابه پدیده ثانوی ، هنگامی که در جامعه عینیت پذیرفته و ابراز کننده رابطه با جمعیت دینی خاصی است ، آشکار می کند ، مع الوصف وضع عمیقا تراژیک فیلسوف حتی در آنچه بدان اشاره شده نیز نیست . چرا که فیلسوف چنین وضع تراژیک را همان گونه که هر واقعیت تراژیک زنده را هنگامی که در میان نبوده و او خود را تنها می یابد نیز احساس می کند . لکن هنگامی که او در ژرفای فعالیت معنوی آزادی خویش در جستجوی معرفت ، هر گونه محدودیت و ممنوعیت خارجی را انکار می کند ، در اینجاست که خود را نا توان از فراموش کردن ایمان خویش و از یادبردن آنچه که به واسطه ایمان بر او منکشف شده می یابد . اینجا دیگر مسئله به رابطه بیرونی بین فیلسوف و دیگر انسانها و نمایندگان دین مربوط نمی شود ، بلکه به رابطه عمیق بین معرفت فلسفی فیلسوف و ایمان و تجربه معنوی شخصی او که چشم اندازهای دیگر را می گشاید مربوط می گردد .
سنت توماس آکویناس با نظام سلسله مراتبی – که در آن هر مرتبه ای در نسبت با مرتبه اولی تر به طور همزمان به هم مربوط می گردد و هم آنکه مستقل است – این مسئله را حل کرده است .(7) در این نظام ، معرفت فلسفی چنان عمل می کند که گویی عقیده ای در میان نیست و فیلسوف مسیحی دقیقا همان گونه به معرفت می رسد که ارسطو . ولی در بالاترین مرتبه ، علم کلام قرار می گیرد و فلسفه از نظر سلسله مراتب در مورد قضایای نهایی به آن وابسته است . هنوز در مرتبه بالاتر ، معرفت شهودی قرار می گیرد . تومیسم ( مکتب توماسی ) از این طریق موفق به منتزع کردن هر نوع وضع تراژیک از فیلسوف می گردد چراکه از تعارض میان معرفت فلسفی و ایمان اجتناب می شود . در اینجا به ظاهر فیلسوف آزاد است لکن به واقع به اسارت کامل در آمده ، زیرا آنچه را که در اینجا آن را فلسفه می خوانیم چیزی جز معجونی که تحویل به جزم « دگم » شده نیست . سنت بوناوانتورا ، ( Bonaventure saint ) همین مسئله را به صورت دیگری حل کرده است . به عقیده او ایمان به ذهن ، روشنی و تحول می بخشد .(8)

 


:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : دو شنبه 13 آبان 1392
بازدید : 932
نویسنده : آوا فتوحی

. از دیگر سو ، معجونی از علوم دروغین مانند عناصر اختر بینی و زمین شناسی و زیست شناسی و تاریخ که در کتاب مقدس می یابیم و بر خاسته از باورهای خرافی بشریتی است که هنوز در مرحله کودکی بوده و مانع پیشرفت علم می شد ، نبود و امکان اینکه وحی کتاب مقدس بتواند از رسوخ آن ممانعت کند ، وجود نداشت و در این شرایط آزادی [تفکر فلسفی ] می بایست آنها را نیز دفع می کرد .
می توانیم وحی دینی را از چنین عناصر مزاحم که از نظر فلسفی و علمی ، جدالهای تحمل ناپذیری را بر می انگیزند بپیراییم . از این طریق [امر] تراژیک که به وضع فیلسوف مرتبط می گردد ، کاهش خواهد یافت ، ولی نمی بایست بر این باور باشیم که کاملا محو خواهد شد . چرا که چنین وضعی برخاسته از ادعاهای دینی خود فلسفه است . زیرا معرفت اهدافی را با خصلت دینی برای خویش مطرح می کند . فیلسوفان بزرگ همیشه به دنبال اصلاح روان آدمی از طریق معرفت بوده اند . برای آنها فلسفه همواره راه نجات بوده است . چنین امری در مورد فیلسوفان هندی ، در مورد سقراط ، افلاطون ، رواقیان و فلوطین و حتی در مورد اسپینوزا ، فیخته ، هگل و سولوویف VI نیز صدق می کند . فلوطین با دین که برای رستگاری ناجی می طلبید ، دشمنی می ورزید . حال آنکه برای او خرد فلسفی ( حکمت ) ، نجات بخشی را بدون واسطه در خود دارد .
بین « خدای فیلسوفان » و « خدای ابراهیم (ع) » ، « اسحاق(ع) » و « یعقوب(ع) » همیشه تشابه وجود نداشته که برخورد نیز بوده است . شکل نهایی این تضاد را در هگل که فلسفه را به مثابه سپهری بالاتر از سپهر دین در سیر تکامل روح قرار می داد ، مشاهده می کنیم . به روال سنت ، فلسفه علیه باورهای عوامانه ، عناصر اسطوره ای دین و تسلیم مطلق برخاسته و مبارزه کرده است .سقراط در طریق چنین مبارزه ای قربانی شد و جان باخت .هر چند که فلسفه کار را با ستیز با اسطوره آغاز می کند لکن در پایان ، در اوج معرفت فلسفی به آن باز می گردد . چنین است که در افلاطون از معرفت عقلانی می گذریم و سپس از طریق اسطوره به معرفت می رسیم . در قلب ایده آلیسم آلمان ، همان طور که در هگل می توانیم آن را بیابیم ، مشابه آن رخ داده است . منشا چنین رقابتی را می توانیم در تمدن یونان جستجو کنیم . هنگامی که وجدان مذهبی یونانیان زندگی را تسلیم تقدیر می کرد ، فلسفه آنها آن را وابسته به منطق دانسته (3 ) ، معنای جهان شمول یافته و پایه های اومانیسم اروپایی را پی نهاد .
به همین دلیل ، نباید از فلسفه انتظار داشت امکان طرح و حل مسائلی را که علم کلام مطرح و آنها را منحصر به خود می داند ، نادیده بیانگارد . فلسفه جنبه پیامبر گونه ای نیز دارد(4) و تقسیم آن به فلسفه علمی و حکمت نبوی ، پیشنهاد نادرستی نیست ، فلسفه نبوی ( حکمت الهی ) کاملا با دین و علم کلام درگیر شده حال آنکه فیلسوف علمی همچنان بی طرف باقی می ماند . یک فیلسوف حقیقی ، کسی که به شوق فیلسوف است ، تنها مشتاق آن نیست که جهان را بشناسد بلکه علاقه مند به تغییر ، بهبود و اصلاح آن نیز هست . اگر حقیقت این است که فلسفه قبل از هر چیز تعلیم معنای وجود و تقدیر ماست چگونه می شود از آن انتظار دیگری داشت ؟ فیلسوف همواره مدعی عشق به حکمت بوده و علاوه بر آن به خود حکمت نیز عشق می ورزد چرا که امتناع از حکمت، یعنی انکار فلسفه و جایگزین کردن آن با علم .(5) مطمئنا فلسفه قبل از هر چیز معرفت است . لکن معرفت کلی که همه ابعاد انسان و هستی وی را در بر می گیرد . برای فلسفه گشودن مجازی تحقق معنا اساسی بوده و گاهی فیلسوفان آن را به آمپیریسیسم و ماتریالیسم زشت تحویل داده اند . آنچه که برازنده فیلسوف بوده و شایستگی داشتن چنین نامی را دارد ، عشق او به آن سوترها ( آخرت و فرجام ) است ، این عشق در فرا رفتن از جهان و فرا گذشتن از حصارهای عالم محسوس که ما را از هر سو مجبور کرده ، مدد می رساند و تلاشی جهت رسوخ در عالم معقول و متعالی است . حتی تصور می کنم که عدم علاقه مندی نسبت به آنچه که ما را احاطه کرده و انزجار از حیات محسوس است که عشق به متافیزیک را در ما بر می انگیزد . وجود فیلسوف و نفوذ او در مرکز هستی ، مقدم بر فعالیت معرفتی وی بوده و چنین فعالیتی در درون وجود و بطن هستی او فعال است .
فلسفه نمی تواند از هیچ ( عدم ) آغاز کند . فلسفه نمی تواند فیلسوف را از وجود خویش جدا و تبعید کند ، چرا که مجاز نیست وجود را از معرفت منتزع کند و معرفت نشات نمی گیرد مگر از وجود . تراژدی فیلسوف در مرکز هستی است و تنها با سهیم شدن فیلسوف از همان آغاز در راز وجود است که شناخت وجود برایش ممکن می گردد . حیات در مرکز وجود کدام است ؟ حیاتی که بر انسان منکشف شده و بر دین منکشف نشده است؟ چگونه می توانست فلسفه به آن ( دین ) بی توجه باشد ؟ آغاز تراژدی فیلسوف که بر سر راه او نهاده شده است در همین جاست . چرا که از طرفی فیلسوف نه می تواند و نه آنکه می خواهد وابسته به دین باشد و از دیگر سو ، از لحظه ای که از تجربه دینی گسسته می شود وجود را از کف داده و دچار پژمردگی می گردد. حقیقت این است که فلسفه همواره از سرچشمه های دین طراوت گرفته است . تعلیمات [مکاتب فلسفی ] پیش از سقراط پیوند های ژرفی با حیات مذهبی یونانیان داشت . اندیشه های افلاطونی نیز با اورفیسم ( آیین اورفه ) و اسرار [ دینی ] ارتباط داشت .
فلسفه قرون وسطی آگاهانه فلسفه ای مسیحی بود . در تفکر دکارت ، اسپینوزا ، لایپ نیتس و برکلی نیز مبانی دینی را در می یابیم . هر چند که ممکن است در نخستین نگاه این امر به عنوان پارادوکس به تصور آید ، لکن باورم این است که حتی فلسفه مدرن ، خاصه فلسفه آلمان با توجه به موضوعات و خصلت مباحث نظری آن بیشتر مسیحی بود ، این فلسفه وابسته به فلسفه مدرسه ای قرون وسطایی بود که با مبانی اصول فلسفه یونانی ، افلاطونی و ارسطویی پیوند داشت . مسیحیت در آن زمان هنوز آن چنان درون تفکر عمیقا رسوخ نکرده بود . در دوره جدید و در فلسفه دکارت مسیحیت را می بینیم که تا اعماق اندیشه نفوذ کرده و کل مسئله را دگرگون کرده است . با توجه به تحولی که با مسیحیت متحقق می شود ، انسان در مرکز کاینات قرار می گیرد . فلسفه هلنی اساسا توجه به « عین » ( Object ) داشت لکن اگر فلسفه مدرن تو به « ذهن » ( Subject ) می کند آن را مدیون مسیحیت است . مسیحیت انسان را از سلطه جهان و « اشیاء » ، « عینیات » ( Objects ) و طبیعت رهایی می بخشد ، که متعاقب آن مطرح شدن مساله آزادی است که اندیشه های هلنی آن را نادیده می گرفت .اما این بدان معنا نیست که فیلسوفان آلمانی مسیحی تر از سنت توماس آکویناس و اهل مدرسه بود و یا اینکه حتی فلسفه آنها کاملا مسیحی است . اینکه سنت توماس شخصا از کانت ، فیخته ، شلینگ و هگل شخصا مسیحی تر بود ، حاجت به بیان ندارد . لکن فلسفه او ( نمی گوییم کلام او ) به همان اندازه نیز در یک جهان غیر مسیحی قوی بود . بخش 2



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : پنج شنبه 2 آبان 1392
بازدید : 928
نویسنده : آوا فتوحی

از فلسفه‌ چه‌ مي‌توان‌ آموخت‌؟ (ديدگاه‌ لوين‌ Levin )

نگاهي‌ به‌ فرق‌ عمل‌ و نظر
معرفتي‌ كه‌ آدميان‌ در زندگي‌ روزانه‌ بدان‌ راه‌ يافته‌اند اغلب‌ از نوع‌ عملي‌ است‌. قسمت‌ مهمي‌ از اين‌ معرفت‌ مبتني‌ است‌ بر مسموعات‌، و حكم‌ و امثال‌ يا تعاليم‌ گذشته‌؛ و قسمت‌ مهم‌ ديگر از تجربه‌ و انفعالات‌ و اميال‌ و آمال‌ فرد رنگ‌ گرفته‌ است‌. اين‌ قسم‌ معرفت‌ معمولاً براي‌ حاجات‌ روزانه‌ و براي‌ بحث‌ در مسائل‌ متداول‌ بسنده‌ است‌. ليكن‌ وقتي‌ رشته‌ي‌ عاديِ زندگي‌ را چيزي‌ غيرمتعارف‌ يا معماگونه‌، بگسلد عدم‌ كفايت‌ اين‌ معرفت‌ عملي‌ آشكار مي‌گردد. 

مثلاً كسي‌ ممكن‌ است‌ چيزي‌ درباره‌ي‌ تندرستي‌ و ناتندرستي‌ بداند، و حتي‌ ممكن‌ است‌ خوب‌ قادر به‌ معالجه‌ي‌ ناخوشيهاي‌ كوچك‌ باشد، اما وقتي‌ وي‌ جدّاً مريض‌ شد، بايد با كسي‌ كه‌ داراي‌ شناسايي‌ عميق‌تري‌ در زمينه‌ي‌ اندامهاي‌ بدن‌ و اعمال‌ و وظايف‌ آنهاست‌ مشورت‌ كند. يك‌ راننده‌ ممكن‌ است‌ تصوري‌ سطحي‌ و خام‌ در باب‌ اينكه‌ موتور چگونه‌ اتومبيل‌ را مي‌كشد داشته‌ باشد، اما براي‌ تعمير بايد نزد كسي‌ برود كه‌ درباره‌ي‌ اصول‌ و قواعد مكانيكي‌ بيشتر مي‌داند. همين‌ امر درباره‌ي‌ چيزهايي‌ نظير لوله‌كشي‌، گاز يا برق‌ درست‌ است‌. در مسائل‌ و امور پيچيده‌تر، همين‌ اختلاف‌ و فاصله‌ بين‌ شناسايي‌ عادي‌ و معرفت‌ تخصصي‌ وجود دارد. كدبانو و مؤدّي‌ مالياتي‌ عملاً چيزي‌ درباره‌ي‌ اقتصاد مي‌دانند، ولي‌ تنها دانشجو و پژوهنده‌ي‌ علم‌ اقتصاد اصول‌ و قوانين‌ آن‌ را مي‌فهمد؛ همگان‌ مي‌توانند با شگفتي‌ آسمان‌ پر ستاره‌ را نظاره‌ كنند، اما فقط‌ ستاره‌ شناس‌ است‌ كه‌ حركات‌ و هيئت‌ ستارگان‌ را مي‌شناسد، و هركس‌ مي‌تواند از تصور منظره‌ي‌ يك‌ جنگ‌ اتمي‌ مشمئز شود و به‌ وحشت‌ افتد، ليكن‌ تنها دانشمنداني‌ معدود هستند كه‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ شكافتن‌ اتمها را مي‌دانند. 

پس‌ معرفت‌ نظري‌ شناسايي‌ قوانين‌ و اصول‌ است‌. فعلاً ما مي‌توانيم‌ نظريه‌ و علم‌ و فلسفه‌ را به‌ معناي‌ واحد در نظر بگيريم‌ يعني‌ معرفتي‌ كه‌ به‌ عمق‌ اشياء مي‌رود و بيان‌ مي‌كند كه‌ چرا اشياء چنانند كه‌ هستند.
اين‌ معرفت‌ عميق‌تر را «نظريه‌» ناميدن‌ به‌ معناي‌ گمان‌ و ظن‌ نيست‌. نظريه‌ي‌ تبييني‌ است‌ كه‌ مورد آزمايش‌ قرار گرفته‌ و مطابق‌ با واقعيات‌ يافت‌ شده‌ است‌ و به‌ عبارت‌ ديگر به‌ مرحله‌ي‌ اثبات‌ و تصديق‌ و تأييد رسيده‌ است‌، و انسان‌ را قادر مي‌سازد كه‌ آينده‌ را پيش‌بيني‌ كند. اين‌ شناسايي‌ است‌ كه‌ به‌ آدميان‌ مي‌آموزد كه‌ چگونه‌ پل‌ و هواپيما بسازند، چگونه‌ امراض‌ را معالجه‌ كنند، كسوف‌ و خسوف‌ را پيش‌بيني‌ نمايند، و به‌طور كلي‌ منابع‌ طبيعت‌ را براي‌ نيازهاي‌ انساني‌ مورد استفاده‌ قرار دهند.

آغاز پيدايش‌ نظريه‌
اين‌ قسم‌ معرفت‌ وقتي‌ آغاز شد كه‌ آدميان‌ دريافتند كه‌ بسياري‌ چيزها در جهان‌ با نظم‌ تخلّف‌ناپذير رخ‌ مي‌دهد، مانند گردش‌ ماه‌ و خورشيد، حركات‌ جزء و مدّ، تغييرات‌ فصول‌، و جريان‌ تولد و انحطاط‌ و مرگ‌. نيروهاي‌ طبيعت‌ بايد به‌ افراد انساني‌ نظري‌ ابتدايي‌ راجع‌ به‌ علت‌ و معلول‌، يا حتي‌ درباره‌ي‌ قانون‌ القاء كرده‌ باشد. در اين‌ موقع‌ آدميان‌ شروع‌ كردند كه‌ به‌ اندازه‌گيري‌ دست‌ بزنند، و آنچه‌ را مشاهده‌ كرده‌ بودند گزارش‌ دهند، و به‌ طريقي‌ ابتدايي‌ و ناقص‌ تجربه‌ و آزمايش‌ كنند، و حتي‌ اصولي‌ را كه‌ حاكم‌ بر ساختمان‌ و طرز كار جهان‌ است‌ حدس‌ بزنند. ليكن‌ اين‌ امر كه‌ از آن‌ حالت‌ روحي‌ و وضع‌ تحقيق‌ و استدلال‌، كه‌ مبدأ ظهور و رشد علم‌ و فلسفه‌ است‌، حكايت‌ مي‌كند تا حدود 600 ق‌.م‌.، در شهرهاي‌ يونان‌ قديم‌، صورت‌ نگرفته‌ بود.
ابتدا تمامي‌ معرفتي‌ كه‌ در اين‌ جهت‌ حاصل‌ گرديد به‌ عنوان‌ فلسفه‌ شناخته‌ شد، كلمه‌اي‌ كه‌ براي‌ يونانيان‌ دوستي‌ و جستجوي‌ حكمت‌ معني‌ مي‌داد. منظور از حكمت‌، معرفت‌ به‌ چيزها و امور بود به‌گونه‌اي‌ كه‌ از ادراك‌ سطحي‌ و عادي‌ فراتر مي‌رفت‌. فيلسوف‌ درصدد فهميدن‌ ماهيت‌ و حقيقت‌ حيات‌ و جهان‌ و ساختمان‌ عالم‌ طبيعت‌ و مقام‌ و موقعيت‌ انسان‌ در جهان‌ و مقصد هستي‌ انسان‌ و رابطه‌ي‌ انسان‌ با خدايان‌ بود. بدين‌ قرار فلسفه‌ در ابتدا بسيار كلي‌ و جامع‌ بود. فقط‌ بعدها و به‌ تدريج‌، فلسفه‌ به‌ رشته‌هاي‌ مخصوص‌ معرفت‌ كه‌ به‌ نام‌ علوم‌ شناخته‌ مي‌شوند منشعب‌ گشت‌.
حتي‌ اكنون‌ كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» با خود چيزي‌ از معناي‌ اولي‌ و اصليش‌ را دارد: هنوز هم‌ فلسفه‌ مجموعه‌اي‌ از پاسخها به‌ كلي‌ترين‌ و مشكل‌ترين‌ پرسشهاي‌ انسان‌ است‌. آيا حيات‌ انساني‌ را غرضي‌ و مقصدي‌ است‌، يا حيات‌ انساني‌ امري‌ هيچ‌ و پوچ‌ درميان‌ چيزهاي‌ هيچ‌ و پوچ‌ است‌؟ آيا آدمي‌ در تعيين‌ سرنوشت‌ خود آزاد و مختار است‌، يا هر چه‌ هست‌ محكوم‌ جبر و ضرورت‌ است‌؟ آيا افعال‌ و اميال‌ آدميان‌ فقط‌ ناشي‌ از تغيّرات‌ فيزيكي‌ و شيميايي‌ و الكتريكي‌ مغز است‌؟ يا انسان‌ را جان‌ جاويد و مستقل‌ از اين‌ تغيرات‌ است‌؟
همچنين‌، حدود معرفت‌ انساني‌ چيست‌؟ آيا آنچه‌ ما به‌ حواس‌ درمي‌يابيم‌ تصوير واقعيت‌ است‌؟ يا اينكه‌ فقط‌ ظاهر و نمودي‌ از آن‌ است‌؟ درباره‌ي‌ چه‌ چيز يقين‌ داريم‌؟ آيا ما مي‌توانيم‌ وجود خدا را «اثبات‌ كنيم‌»؟ آيا حقيقت‌ و خير و جمال‌، «ارزشهاي‌ مطلق‌»اند، چنان‌ كه‌ بعضي‌ بر آن‌ رفته‌اند، يا ارزش‌ آنها نسبت‌ به‌ استعدادها و حوايج‌ ما نسبي‌ است‌؟
اينها و سؤالات‌ مشابه‌، مطالب‌ و مسائل‌ فلسفه‌ است‌. براتراندراس‌ (1) در كتاب‌ خود به‌ نام‌ «تاريخ‌ فلسفه‌ي‌ غرب‌» (2) اشاره‌ مي‌كند كه‌ چنين‌ مسائلي‌ تا اندازه‌اي‌ در قلمروي‌ بين‌ الهيات‌ (3) و علم‌ قرار دارد. آنها به‌ الهيات‌ نزديك‌ است‌، زيرا همان‌ مسائل‌ نظري‌ را كه‌ مربوط‌ و وابسته‌ به‌ دين‌ است‌ مورد بحث‌ قرار مي‌دهد. همچنين‌ با علم‌ نزديك‌ است‌، زيرا فلسفه‌ مي‌كوشد با روشهاي‌ علم‌، به‌ آن‌ مسائل‌ پاسخ‌ گويد: يعني‌ به‌ وسيله‌ي‌ تجزيه‌ و تحليل‌ صبورانه‌ و تفكر انتقادي‌ و با به‌ كار بردن‌ استدلال‌ دقيق‌. بخش اول



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: لوین , فلسفه , الهیات , معرفت , انسان , کسوف , خسوف , منبع , اصول , نظریه , ستاره , ,
تاریخ : دو شنبه 29 مهر 1392
بازدید : 953
نویسنده : آوا فتوحی

 

عناوینی چون: «چگونه می‌توان خواننده‌ی خوبی شد»، یا: «مهربانی با نویسندگان»، را می‌توان عنوآن‌های فرعی مباحثات گوناگون درباره‌ی نویسندگان گوناگون قرار داد، چرا که طرح من این است که با عشق، و با جزئیات عاشقانه و مفصل، به چند شاه‌کار اروپایی بپردازم. صد سال پیش، فلوبر در نامه‌ای به معشوقه‌اش  چنین می‌نویسد:  اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می‌شناخت، چه محقق برجسته‌ای می‌شد.

 

   به هنگام خواندن، آدم باید به جزئیات توجه کند و به آن‌ها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آن‌که ذره های( آفتابی ) کتاب با عشق جمع‌آوری شد‌( مهتاب ) کلی گویی‌ها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیش ساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است  و قبل از  آن‌که کتاب را بفهمد از آن دور می‌افتد. هیچ چیز کسالت آورتر و در حق نویسنده غیر منصفانه‌تر از آن نیست که کسی مثلاً خواندن( مادام بواری)  را با این تصور از پیش ساخته آغاز کند که کتابی است در حمله به بورژوازی. باید همیشه به خاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است، پس اولین کاری که باید کرد این است که این جهان تازه را با دقت هر چه تمامتر مطالعه کنیم ، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهان‌هایی که قبلاً می‌شناخته‌ایم هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آن وقت، و فقط آن وقت است که  می‌توان به رابطه‌ی آن با جهان‌های دیگر، با رشته‌های دیگر دانش پرداخت. و سوال دیگر، آیا می‌توان از یک رمان اطلاعاتی درباره ی مکآن‌ها و زمآن‌ها جمع آوری کرد؟ مگر ممکن است کسی آن قدر ساده لوح باشد که فکر کند  می‌تواند از آن کتاب‌های پر فروش و پر و پیمان که باشگاه‌های کتاب با جار و جنجال آن‌ها را جزو رمآن‌های تاریخی طبقه بندی می‌کنند چیزی درباره‌ی گذشته بیاموزد؟ پس تکلیف شاهکارهای ادبی چیست؟ آیا می‌توانیم به تصویری که جین آوستین از انگلستان دوران زمین‌داری با بارونت‌ها و مناظرش ارائه کرده اعتماد  کنیم  در حالی که او فقط با اتاق نشیمن یک کشیش آشنا بود؟ و آیا می‌توانیم رما ( خانه ی قانون زده /دیکنز) ، این رمانس خیال‌انگیز را که در لندن خیال‌انگیز می‌گذرد، بررسی لندن صد سال پیش بنامیم؟ قطعاً نمی‌توانیم. و در مورد رمآن‌های بزرگ دیگر هم همین‌طور است. واقعیت این است که رمآن‌های بزرگ قصه های بزرگ پریان هستند. .

زمان، مکان، رنگ فصول و حرکات ماهیچه‌ها و ذهن همه‌ی این‌ها در چشم نویسندگان صاحب نبوغ(تا آنجا که ما حدس می‌زنیم و به گمان من حدس‌مان هم درست است) آن تصورات سنتی‌ای نیست که بتوان از کتاب‌خانه‌های عمومی‌به امانت گرفت، مجموعه‌ای است از غافلگیری‌های منحصر به‌فرد که استادان هنرمند یاد گرفته‌اند که آن‌ها را به روش خاص خودشان توصیف کنند. برای نویسندگان فرعی آن‌چه باقی می‌ماند رنگ و لعاب دادن به چیزهای معمولی است: این نویسندگان ابداً زحمت خلق دوباره‌ی جهان را به خود نمی‌دهند، فقط تلاش می‌کنند تا حد توان‌شان بهترین‌ها را از مجموعه‌ی مشخصی از چیزها، از انگاره‌های سنتی داستان بیرون بکشند. آن ترکیبات متنوعی که این نویسندگان  فرعی می‌توانند در درون این محدوده‌ی مشخص ارائه کنند، احتمالاً می‌تواند به نحوی ملایم و بی‌دوام خیلی هم سرگرم کننده و جالب باشد چون خوانندگان فرعی هم دوست دارند افکار و عقاید خود را در لباس مبدلی دلپذیر باز شناسند. اما نویسنده‌ی واقعی، آدمی‌که سیارات را به چرخش می‌اندازد و انسانی را در خواب خلق می‌کند و با شوروشوق با دنده‌ی این انسان به خواب رفته ور می‌رود، ٬هیچ ارزش مشخصی وجود ندارد: باید خودش آن‌ها را خلق کند.  نوشتن کار بیهوده ایست اگر در ابتدای امر هنر دیدن جهان را، به منزله‌ی داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. ماده‌ی خام این جهان شاید به اندازه‌ی کافی واقعی باشد(تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش)، اما ابداً به عنوان یک کل پذیرفته شده وجود ندارد:  تماماً آشفتگی است، و نویسنده به این آشفتگی می‌گوید که " بشو ! " و بدین ترتیب به جهان اجازه می‌دهد تا تکان تکان بخورد و مخلوط شود و آن وقت است که می‌بینیم تک تک اتم‌های جهان دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخش‌های سطحی و مشهود آن محدود نمانده است. نویسنده نخستین انسانی است که نقشه‌ی جهان را می‌کشد و بر تک تک اشیای طبیعت در آن نامی‌می‌گذارد. میوه‌های  درخت  جهان او خوردنی‌اند. آن موجود خال خالی را که از جلو من فرار کرد می‌توان رام کرد. اسم دریاچه‌ی میان آن درختان دریاچه‌ی شیری یا، هنرمندانه تر بگوییم، دریاچه‌ی آب صابون خواهد بود. آن مه یک کوه است، و آن کوه باید فتح شود. استاد هنرمند از شیب  بی جاده‌ای بالا می‌رود، و در قله، بر ستیغ آن، فکر می‌کنید چه کسی را می‌بیند؟ خواننده‌ی از نفس افتاده و خوشحال را. آن‌جا به ناگهان یکدیگر را در آغوش می‌کشند و اگر کتاب تا ابد باقی بماند، آن‌ها تا ابد با هم پیوند دارند. . . . . . . . . . . .

 بخش 1



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: ولادمیر تایاکوف , نویسنده , زمان , مکان , ,
تاریخ : دو شنبه 29 مهر 1392
بازدید : 858
نویسنده : آوا فتوحی

اختلاف‌ روش‌ فلسفه‌ و روش‌ علوم‌ در چيست‌؟
روشهاي‌ فلسفه‌ از بنياد با روشهاي‌ علوم‌ خاص‌ متفاوت‌ است‌. علوم‌ به‌ جزء رياضيات‌ از روش‌ تعميم‌ تجربي‌ استفاده‌ مي‌كنند و اين‌ روشي‌ است‌ كه‌ در فلسفه‌ كاربرد بسيار اندكي‌ دارد. از طرف‌ ديگر كوششهاي‌ بسياري‌ هم‌ كه‌ براي‌ ادغام‌ فلسفه‌ در رياضيات‌ صورت‌ گرفته‌ موفقيت‌آميز نبوده‌ است‌ (به‌ جزء در بخشهاي‌ خاصي‌ از منطق‌ كه‌ موضوعاً به‌ رياضيات‌ نزديكترند تا فلسفه‌). خصوصاً به‌ نظر مي‌رسد براي‌ فلاسفه‌ به‌ عنوان‌ انسان‌، رسيدن‌ به‌ قطعيت‌ و مسلميتي‌ كه‌ در رياضيات‌ وجود دارد ناممكن‌ باشد. تفاوت‌ بين‌ اين‌ دو رشته‌ از مطالعات‌ و تحقيقات‌ را مي‌توان‌ مربوط‌ به‌ علل‌ مختلف‌ دانست‌. نخست‌ اينكه‌ معلوم‌ نيست‌ بتوان‌ معاني‌ اصطلاحات‌ مورد استفاده‌ در فلسفه‌ را به‌ همان‌ وضوح‌ مفاهيم‌ مورد استفاده‌ در رياضيات‌ مشخص‌ كرد، به‌طوري‌ كه‌ در يك‌ استدلال‌ اين‌ اصطلاحات‌ در معرض‌ تغييراتي‌ نامحسوس‌ و ظريف‌ قرار مي‌گيرند و علاوه‌ بر آن‌ اطمينان‌ يافتن‌ از اين‌ امر كه‌ فيلسوفاني‌ كه‌ افكار و نظريات‌ مختلف‌ دارند كلمه‌ واحدي‌ را در معناي‌ واحد استعمال‌ كرده‌ باشند دشوار است‌. ثانياً تنها در حوزه‌ي‌ رياضيات‌ است‌ كه‌ مفاهيمي‌ ساده‌، بنياد يك‌ سلسله‌ي‌ پيچيده‌ و در عين‌ حال‌ دقيق‌ از استنتاجات‌ را تشكيل‌ مي‌دهند. ثالثاً قضاياي‌ رياضياتِ محض‌ همگي‌ قضاياي‌ شرطي‌ است‌؛ بدين‌ معنا كه‌ نمي‌توانند به‌ ما بگويند وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورت‌ است‌. مثلاً نمي‌توانند بگويند در يك‌ مكان‌ مشخص‌ چه‌ تعداد از اشياء خاصي‌ وجود دارد، بلكه‌ تنها مي‌توانند بگويند اگر چنين‌ و چنان‌ باشد چه‌ خواهد شد. مثل‌ اينكه‌ مي‌توانند بگويند اگر در اتاقي‌ 7+5 صندلي‌ وجود داشته‌ باشد، در آن‌ اتاق‌ 12 صندلي‌ وجود خواهد داشت‌. ولي‌ هدف‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ كه‌ مستقيماً درباره‌ي‌ واقعيات‌ سخن‌ بگويد؛ يعني‌ بگويد وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورتي‌ است‌. به‌ همين‌ دليل‌ نيز تشكيل‌ دادن‌ قياساتي‌ كه‌ تنها از اصول‌ موضوعه‌ يا تعاريف‌ ساخته‌ شده‌ باشند با فلسفه‌ تناسب‌ ندارد حال‌ آنكه‌ در رياضيات‌ امر غالباً به‌ همين‌ صورت‌ است‌. 

بنابراين‌ نمي‌توان‌ بين‌ روشهاي‌ فلسفه‌ و روشهاي‌ ساير علوم‌ به‌ مشابهت‌ تامي‌ دست‌ يافت‌، چنان‌ كه‌ تعريف‌ دقيق‌ روش‌ فلسفه‌ نيز ناممكن‌ است‌، مگر به‌ قيمت‌ محدود كردن‌ نامتناسب‌ و مضحك‌ موضوع‌ آن‌. فلسفه‌ تنها يك‌ روش‌ ندارد، بلكه‌ به‌ تناسب‌ موضوعات‌ داراي‌ روشهاي‌ متفاوت‌ است‌ و تعريف‌

 
 

فلسفه‌ بايد حجيت‌ تجربه‌ي‌ مستقيم‌ و بي‌واسطه‌ را نيز بپذيرد، ولي‌ اين‌ ابزار آنقدرها هم‌ كه‌ ممكن‌ است‌ به‌ نظر رسد، كارا نيست‌. طبيعتاً ما نسبت‌ به‌ وجود هيچ‌ ذهني‌ مگر ذهن‌ خودمان‌ تجربه‌ مستقيم‌ نداريم‌. تجربه‌ي‌ مستقيم‌ نيز عقلاً نمي‌تواند وجود مستقل‌ اشياء مادي‌ را كه‌ (كه‌ به‌ نظر مي‌رسد مورد تجربه‌ ما هستند) اثبات‌ كند.

 

 

اين‌ روشها نيز قبل‌ از بيان‌ موارد اطلاق‌ و كاربرد آنها، كار درستي‌ نيست‌. بلكه‌ چنين‌ كاري‌ بسيار مخاطره‌آميز است‌. در گذشته‌ نيز غالباً هر چه‌ را كه‌ با روش‌ خاصي‌ قابل‌ بررسي‌ بود از فلسفه‌ خارج‌ مي‌كردند و همين‌ امر منجر به‌ محدود شدن‌ نادرست‌ دامنه‌ي‌ فلسفه‌ مي‌گرديد. فلسفه‌ مستلزم‌ روشهاي‌ بسيار گوناگوني‌ است‌؛ زيرا بايد تمام‌ انواع‌ تجارب‌ انساني‌ را در معرض‌ شرح‌ و تفسير خود قرار دهد. در عين‌ حال‌ روش‌ فلسفه‌ ابداً تجربي‌ محض‌ هم‌ نيست‌، زيرا وظيفه‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ كه‌ تا حد ممكن‌ تصويري‌ هماهنگ‌ از تجارب‌ انساني‌ و هر آنچه‌ را كه‌ مي‌توان‌ از واقعيت‌ (علاوه‌ بر واقعيتي‌ به‌ نام‌ تجربه‌) استنتاج‌ كرد، پديد آورد. درمورد نظريه‌ شناخت‌ نيز فلسفه‌ بايد همه‌ي‌ انواع‌ تفكر انساني‌ را به‌ صورت‌ بنيادي‌ و اساسي‌ به‌ نقد بكشد، و هر نوع‌ انديشه‌اي‌ كه‌ در تاملات‌ ممتاز ولي‌ غيرفلسفي‌ ما به‌ صورت‌ بديهي‌ و واضح‌ ظهور مي‌كند، بايد در اين‌ تصوير جايي‌ داشته‌ باشد و تنها به‌ دليل‌ تفاوت‌ داشتن‌ با انديشه‌هاي‌ ديگر به‌ دور افكنده‌ نشود. در اين‌ مورد معيارهاي‌ فيلسوف‌ به‌طور كلي‌ عبارت‌ خواهند بود از: 1- هماهنگي‌ و 2- جامعيت‌؛ او بايد ارائه‌ي‌ تصويري‌ جامع‌ و نظام‌مند از تجربه‌ انساني‌ و جهان‌ را وجهه‌ي‌ همت‌ خويش‌ قرار دهد، تصويري‌ كه‌ در آن‌ توصيف‌ اين‌ امور تا آنجا كه‌ در حوزه‌ي‌ توصيف‌ ممكن‌ است‌ آمده‌ باشد. ولي‌ نبايد چنين‌ چيزي‌ را به‌ قيمت‌ كنار گذاشتن‌ اموري‌ كه‌ ذاتاً معرفت‌ حقيقي‌ يا عقيده‌ درست‌ هستند، به‌ چنگ‌ آورد. اگر فلسفه‌اي‌ ادعايي‌ داشته‌ باشد كه‌ در زندگي‌ عادي‌ و عرفي‌ عقلاً نمي‌توان‌ قبول‌ كرد، به‌ حق‌ مورد اعتراض‌ قرار مي‌گيرد. مثل‌ اينكه‌ بخواهد با استفاده‌ از قواعد منطق‌ اين‌ نتيجه‌ را بگيرد - چنان‌ كه‌ گاهي‌ هم‌ اين‌ طور شده‌- كه‌ جهان‌ مادي‌ اصلاً وجود ندارد و يا اينكه‌ همه‌ عقايد علمي‌ يا اخلاقي‌ ما در واقع‌ نادرستند. 
بخش 6

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , ,

تعداد صفحات : 8


اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com