به جاده های ترک خورده حادثه ، ایمان بیاوریم به چشمهای پژمرده احتیاط به راههای غریب جبر !!! رویاهای مسلوخ ، ورم کرده از تبی گنگ ... و خلسه های « رت » ... * * * مادرم با قند خونش چای می نوشد و با کلسترولی هماهنگ با سی و اندی سال ، سوغات فرنگ ، نَبَرد !!! «جم فیبروزیل» تنش سالهاست میدرد قلب عصیان را !!!
شعر "" خســته " شــدم بـــی " تـــــــو "" از شاعر "مـحمـدرضــــا حـــــــلاج"
فکر نمی کردم روزی عاشقی شوم که نتواند از عشقش دست بردارد و آنقدر به گیسوان سیاهت چنگ زنم تا سپید شوند
خـستــه نشـــدی از کشیدن گیسوان بلندت از دستان کوتاهم ؟ مرا با تو نسبتی ست نانوشتــه مـهــری در دل و بغضی درمیــــان ... من دیگر دارم می میرم نگران توام ، دلم مال تو
پی نوشت : از جدایی مان برای هرکسی که گفتم .... حق را به مـــــن داد ! اما .... اینها نمی دانند من حق را نمی خواهم ، حق که برای من " تــــــو " نمی شود
شعر "مورچه هاپروازنمی کنند" از شاعر "امیرحسین زمان" مورچگانْ کارگرْ تا... مـلـکـه پروازکند تکه های شیرین درد!بردوش هرم هاساخته شد وفـــرعـــون به دست مـــــــــا ده به یک ازکمرشکستیم آری ماقلاده داشتیم اما... ازجنسِ جــــبـــــر لشکرکه نه،غلام سیاه! فــــرمــانــده؟ فرمان ده! تقدیرمااین بود این بود؟ زیرا مورچه هاپروازنمی کنند هـــرگـــــز.
پی نوشت؛ ده هابرابروزن خویش جورزورکشیدیم شکستیم تا نشکنند خدایاشاکی ام! شیشه هم می شکندولی صدادارد توصــداراهم ازلشگرکمرشکسته ی مادریغ کردی "اثری سورئال برپایه ی زندگی مورچه های برده دارومورچه ی فرعون.
نگاهم می کنی اما نگاهی سرد که لبریز است از احساس یک نامرد نگاهت میکنم ،اما نگاهت را تواز من باز می گیری و من هم میزنم بر گوش خود یک بار دیگر سخت یک سیلی نگفتم ننگری بر او دگر ای چشم؟اما چشم می گوید تو گفتی ننگرم ،اما مرا مجذوب خود کرده است ولی چندی است ،دیگر من نگاهت را نمی بینم و از تو می کنم خواهش، که بر من یک نگاهی کن نگاهم کن ببین در این جواب سرد و غمگینم نشسته بغض و درد و ناله و حسرت به بالینم تو وقتی آن نگاه سرد، اما صورت زیبای خود را باز می گیری من اینجا سخت میگریم،واز این قطره های اشک من سیلی شود جاری و آید سوی منزلگاه تو ،تا که آن کند ویران ولی نه ابن خیالی بیش اما تلخ بر من نیست
شعر "فصل بَد اندیشی" از شاعر "ولی اله دادخواه وحید"
فصل بَد اندیشی غروبی بس چه غمگین است.. و من تنها در این ویرانه آبادی، که می بینم ملتی را این چنین وا مانده از شادی... و چشمان پُر از بُهت جوانان، پیرمردان، زنان و دختران، سوی اُفق... به کام مردمان تلخی، به نام مردمان شادی، به اسم دین و آزادی؟! و این جا سرزمین مردمان زخمیِ دست دَغَل کاران! و مردان و زنان بی هیچ جُرمی در قفس، در حصر... زندانی... فضا تاریکِ تاریک است و این ویرانه بی نور است و من درمانده می جویم، و می گردم... در این ویرانه رّد پایی از امامم، نیست، خاموشی، فراموشی... تو گویی این دَهه، فصل بَد اندیشی و کج فهمی ست! خداوندا، خدایا، پس چه شد آن پیر روحانی... ؟ و ا ز سویی دگر، حسم پُر از... و می بينم تو گويی رنگ پُر مغز کلامش را که می گويد: "همه با هم... و ما جا مانده از هم ... اماما عُذر می خواهم، از تقصیرمان بگذر، پس از تو راه را، بی راهه پیمودیم...! درودم را پذيرا باش، ای روح خدا، ای مرجع مُطلق... غروبی هم چنان غمگین...! ومن تنها در این ویرانه آبادی... و جا مانده ز قربانگاه آزادی!
شعر "غوغای دلها" از شاعر "عبدالعلی نظافتیان" ای خوشا به میخانه رفتن دل بریدن،به کاشانه رفتن می ستاندن ز ساقی خوبان فارغ از غم به دلخانه رفتن ... ای خوشا به دلخانه رفتن از غم و غصه ها دل گسستن گفتن راز مستی به پیمانه مهر دل ستادن،دل غصه بستن ...
من چه گویم زمیخانه عشق خانه اوست،زبیگانه رستن از در کعبه اش چو تو آیی نور حق دیدن ودل شکستن ... اشک عاشق چو زمزم تراود بوسه بر کعبه ،از خود گذشتن گرد کعبه چو پروانه گردی آتش عشق اوست،پر شکستن ... ای خوشا دل از دل گسستن دل بریدن،زبیراهه رستن نوش می در سرای خدایی ست دل ستادن،دل خود شکستن ... ای خدا ،کعبه غوغای دلهاست دل گسستن ز سودای دنیاست ای خوشا در وادی عشق و ایمان بوسه بر کعبه،دل را سپردن ای خوشا به میخانه رفتن دل بریدن،به کاشانه رفتن
شعر "تنهایی محض" از شاعر "بابک شهبازی" این جام پر از بوی نفست مانده بر کنار میز و مدام ذهن لحظه ها را پر از مستی و اندوه و گریه می کند
شب سراسر ِ خاطره را بلعیده و نگاه روشن تو خیال ِ شفاف و محض ِ تنهایی است نگاه روشن تو
شب حالا یکسر رفت و آمد ترانه و ترانه است کلمه ها هر گوشه ی اتاق نگاهم می کنند و من جایی ندارم برای پنهان شدن برای گریختن از گفتگو!
دلم می خواهد برایت دوباره جام را پُر کنم همین. دلم فقط همین را می خواهد
خستگی آرزوی آزادی خستگی فلسفه و آن دروغ هایی که تمام حقیقت های ساده را اسید وار سوزاندند دروغ هایی که چشم دیدن ِزندگی را ندارند و وعده های بزرگشان کوچکترین بهانه های زیستن را مسلول می کند دیگر هیچ قله ی بلندی را فتح نمی کنند
چه کوچک بودم که به وعده ای رنگین تو را از کنارم بُردند چه کوچک بودم که هیچ را لمس می کردم و لذت می بُردم و تمام حرف های شوهران ِشاهدُخت های غمگین را پذیرفتم و اوهام ها را با هجوم و تصاحب قبله ام کرده اند! چه کوچک بودم و تو می دانستی کوچک بودم.
دلم می خواهد برایت دوباره جام را پُر کنم همین و همین
و باز این بوی نَفست که حالا سرد و تلخ ِ تلخ است چهره ی بی حالتم را منقبض کند و باز این بوی نفست که حالا تلخ ِتلخ است ذره های کوچک تنهای ام را نوازش کند ذره های کوچک ِ تنهایی محض را.
شعر "دلتنگی" از شاعر "علیرضا انصاری" از سر دلتنگی مینویسم گاهی دردهایم همه از جنس تگرگ حرفهایم همه از روی صفا شعرهایم همه از دلتنگی است بغض هایم همه بی گریه وآه من در این پشت گذرگاه پلید پی یک آینه ام پی یک بستر گرم من در این وادی پر مکر و فریب جان پناهی همه از جنس خدا میخواهم
شعر "شاخه هاي تنها" از شاعر "محمد كوهيان" كلاغ ها گرچه سياهند و آوازشان ناخوشايند ، اما آنقدر با وفايند كه شاخه هاي خشك زمستان را تنها نمي گذارند زيرا، لانه هاشان از همان شاخه هاست
شعر "فریب" از شاعر "قاسم بیابانی" آمد،نشست بی هیچ گفتگو نگاهش دزدیده مرا می کاوید صدای باد می آمدوابرهای سیاه در آسمان شیشهءپنجره ازترس به خود می لرزید ........... باخودزمزمه کردم کو،اشکهای هرشبه اش ولبخندهای دلفریب آیا باخنجرهای نهفته در آستین می توان سبز بود بهاررا زمزمه کرد وبه گل ها خندید ........... طوفان وزیده بود وبی هیچ دغدغه ای آتش زده بود بارعدهایش خرمن آرزوهای خام مرا
شعر "تقصیر دل..." از شاعر "محمّدمهدي كاظمي (سپهر.م )" تقصیر کوچه ها نیست... تقصیر آدم ها نیست... تقصیر دل است... دل... دلداده که باشی... از او که دور باشی... تمام کوچه ها بن بست می شود... حتی... حتی بهشت هم... جهنم می شود... سپهر.م
شعر "به سوی تـــو می آیم" از شاعر "آفرین ولی پور(نرگس)"
می خواهم سرعتم را کم کنم زندگی امروزی...حیاتی بی توازن به هر چه می رسیم، دیگر نمی خواهیمش ! با سرعت می دویم عجله داریم... تلاشی بیهوده، که انرژی ما را ذوب می کند آرامتر برویم صبور تر... مطمئن تر زندگی کنیم با دستهای پر به او برسیم با کوله باری از نیکی ها کوله مان را با حباب پر نکنیم مثل آقا گرگه ی قصه ی خاله بزی که خودش را فریفت و هرگز نفهمید روی دایره ای زندگی می کند که به خودش می رسد !
هرچه باداباد میسرایم خط خطی های افکارم می سپارم دست تو ای باد...! شعری از اشک باران شعری از آن دستان چرک کودکان بی سر و سامان ببر شعرم را ناکجا آباد به شهر های غریب که مردمانش نان خشک را در سفره پنهان خود دارند ببر به دست مادرانی که پستان های شان از شیر خشک است کودکانش شیر بز یا... ! ان شتر پیر را می نوشند ببر بر دستان پینه بسته دخترانی که هنگام نان پختن رهایی را آواز می خوانند ببر بر سرزمین مهربان کولی ها که شب در خواب میگریند...!
شعر "سی و سومین شعر از ترانه های من و بوی باغ سیب" از شاعر "عباس باوری"
آ
ئینه باش! ای تنوعِ مکرر پر جوشِ آفتاب! شفاف تر ز احساس بال کبوتر در بیداریِ قبله گاه افق! و تشنه کام تر در جوششِ زمرد گونهي سحر چون وقتِ نیایشِ من، در سجدگاه روشن مِحراب : به وسعت یک کهکشان ستاره در رویش حضور و بی هراس از عشق تا خدا !!
حسی شبیه معجزه در من تنیده شد روزی که طعم شعر نگاهت چشیده شد گویی خیال کودک تخس درون من در خواب گیسوان بلند تو دیده شد آتشفشان سرخ لبت شعله ها سرود ققنوسِ عشق در دل من آفریده شد جادوی چشم های سیاهت طلسم کرد مردی به راه تا تو رسیدن کشیده شد آن دست های جلوه گرت سینه را درید انگورهای عاشقی از شاخه چیده شد ای شهرزاد خوش سخنم قصه ای بگو افسار دیو سرکش قلبی بریده شد
ذهن اگر مریض نباشد درک این همه گل پژمرده ممکن نیست! بگو میان این همه اوراق تا خورده ی لعنتی دنبال کدام مکتوب گذشته ای؟ بگو سرمای پشت پنجره چرا این همه قدرتمند است؟ در وهم تو هزار ذبح بی دلیل انجام می شود بگو چرا این همه قربانی زیر پاهای کبود من است؟ ذبح اگر خاطره ای باشد همین دو سه کوچه پایین تر پس چرا مدام میخ طویله اش را بر در خانه ی ما می زند؟ چرا کلون در خانه ی ما فقط به ضجه صدا می دهد؟ بگو این همه انرژی، این همه تابش از جانب من و تو کجا دفن می شود؟ گورستان انرژی ما کجاست؟ تابش و انعکاس آن در پی تابشش کجا می افتد؟ چه نارواست این بی بنیادی!! چه تلخ است این لقمه ی زندگی!! مثل چرخاندن زغال قلیان،داغ مثل صدای بیمار روبه موت،ضجرآور مثل گره خوردن دو دست مرده،بی حس کاش چشم ها می فهمیدند همیشه دستشان خوانده می شود...
می خواهم زیباترین، باشکوه ترین، و زلال ترین شعرم را بنویسم. می خواهم شعری بنویسم که تمام ابلیس های شیک پوش را درهم شکند تمام پلیددستان را از پای درآورد می خواهم معجزه کنم می خواهم همه وجودم شعر شود روی کاغذ بلغزد عشق شود. می خواهم آن چنان بنویسم که تمام " اوباماهای " تاریخ را خرد کند. تمام زورگویان دوران را تسلیم کند. می خواهم ان گونه بنویسم که تمام گیاه خشکیده پابرهنگان در زمین ریشه کند. تمام دیوانگان زمین عاقل شوند. و اینک تمام وجودم می لرزد دست هایم، پاهایم، آبشار از چشمانم جاری است آری شعرم را می نویسم و برمی خیزم شعر من این است : " یا محمد ( ص) "