«پا، خط و دایرهها» تقدیم به کودکانی که از چاله به چاه رسیدند و هنوز..... تشنه! ******************************************** بی / زارم، دلگیر از دایره ها؛ از زندانِ باورهایِ باورسوز!، آه..... فرقی نمی کند، آسمان ببارد یا زمین برویاند. وای بر من و این .... دایره ها مادر بزرگ به قبله بود، نیمه شب و جهنمِ غول ها من از ترسِ اجنه، خیسِ بی مادری، درد داشتم؛ پایم روی خط، شلاق و کفِ آن، سرخِ ترکه ها! وای، آب ، آب .... بابا ، آب،.... کجا داد!؟ صفر، رویا!! ترس آن مرد، چه حیرانم می کرد، داس!؟ جایِ پایِ آن اسب، فِلَش بَکِ ذهن و فایلِ لگدها، پلاس! گرسنه میان روز، آب می خواندم، یادت بخیر، ناندانِ مادر بزرگ کبابِ املاء و فوت دست ها، داغ، بیا آقا؛ مُبصِر: جَلدی!، آماده کن، دارِ نیمکت را بزرگ شدم، عطشِ انتقام، یا دموکراتِ با کلاس، تغیر برای نبودن را، دریغ، حیف و افسوس، اف بر نادانی؛ باز هم دایره و کمی بزرگتر، دایره ها ای خدا ! فحش ناموسی، گرسنگی، کسر حقوق و اضافه کار، روزمرگی و چکه چکه جان و گورِ زندگی! بخشش و لذتِ عفو و باز؛ دایره ها کاش لوزی و ذوزنقه بود، منحنی که خوبتر، جایِ دایره را کج بود، دیوار داشت، اندکی دور از نگاه؛ پناه / گــــاه، اما باز دایره ها بخوان، بگو، نگو، برو، نرو، بیا، بمان، بمیر و ... بِدَم، خفه شو، بریده، بی دینِ مرتد!؟ به یاد آر، کودکی و نیمکت را از من بپرس: راه گریز، شکستن خطوط و قلمِ نقاش است!؟ گوشِ شیطان کَر: ... ها، ها، نفهمیدی!؟ به چه زبانی بگویم؟ بله، آری، یا، یس، نَعَم، دا! نه جن و نه ارواح، نه دایره نه لوزی، مــــرگ بــر!!؟؟؛ نه ... نه...نفرین بر جبر و هندسه ها
بر شانه ام بهار و - بنفشه بیاویزید تا بگردم و رنگین باشم کز پس_ سال ها چرخش_ ابر خشک تر از همیشه ،می آیم و با دو مهره ی مرطوب - - می نگرم : پرنده ای را که در چرخشی نامانوس پاره ای از هوا را - به منقار می کشد و - بر سنگ می زند و برای کودکی که زنگوله بر پای می دود سیبی پرتاب می کنم .
اندیشه :شعر باید حامل پیام و حکمتی باشد زیرا هنر از جمله شعرافزاریست برای شناختن طبیعت و زندگی .طبیعت تکامل میبابد و زندگی کامل میشود،هنر نو می شودو افزاری نو طلب می کندکه آنهم اندیشه نو است.
احساس:
احساس شاعر آفریننده است.او الهام میگیرد و نور شعر را می گسترد،لذا شاعر می بایست مفتون شعر یک شعر نیرومند شود تا احساس را انتقال دهد(خشم ، نفرت،عشق ، حسرت ، اندوه و .....)
تخیل:
نصف شعر در تخیل است به گفته خواجه نصیرالدین طوسی شعر زمانی کلام مخیل می خوانده اند چون قدرت شعر فارسی تخیل است لذا هر چه در اشعر این شخصیت خود را بارزتر نشان دهد شعر قوی تر است
آهنگ که می دانیم ترکیب شعر و موسیقی در آهنگین بودن کلام عاشقانه است(سن ژان برن اشعار خود را بصورت نثر نوشته اما نثری با ژرفای فلسفه و نغمه ای خیال انگیز )و نباید
کژ آهنگی ایجاد شودو این عناصر در هر شعرو سبکی با شد قوی است .
همسایههای سادهای داریم: فوتبال تماشا میکنند، تخمه میشکنند و با گُل زدن هر تیمی جیغ میکشند.
تنها کابوسشان دفترچههای قسطِ آنهاست و میتوانند ساعتها حرف بزنند بدون این که بهراستی حرفی زده باشند. در صفِ بنزین چهگوارا میشوند، وقتِ رد شدن از چهارراهها به پاسبانها لبخندهای شش در چهار میزنند از ترسِ جریمه شدن و تنها اعتراضشان به افزایش قیمتِ وایگراست!
برای ماشینهای قسطیشان تخممرغ میشکنند، به جادو جمبل معتقدند و شب به شب خوابِ آنتالیا میبینند.
هر هفته همسرانشان را به آرایشگاه میفرستند با این امید که یکبار جنیفر لوپز از آرایشگاه به خانه برگردد و از سیاست همانقدر وحشت دارند که از عقرب!
همسایههای سادهای داریم: ساده به دنیا میآیند، ساده سواری میدهند و ساده میمیرند... //
دیده از خواهش دل بر ره دیدار فتاد تابش مهر عیان بود و به یکبار فتاد منظر دوست ندیدیم بمنزلگه مهر جلوه ای بود که بر سایه دیوار فتاد چون برافروخت رخت آتش بیدادگری شعله از دل به سراپرده پندار فتاد شور یکتایی عالم ز ازل پیدابود حرف حق بود که ناگه به سر دار فتاد توسن عقل در این بادیه بسیارشتافت ناتوان مانده و در وادی اسرارفتاد بانگ شیدایی فرهاد به آفاق رسید آن جفا پیشه ندانست و به انکار فتاد
یک عمر شبانه روز می سوزد عشق تا اینکه تو را به من بیاموزد عشق با سوزن مژگان و نخ گیسویت لبهای مرا چه تنگ می دوزد عشق *** آخر تو چگونه با دلم می سازی؟! از بس که بهانه گیرم و ناراضی در عشق هنوز بچه ام باور کن دیشب دل من رفت عروسک بازی *** شاید تو ندانی از کدامین ایلم تب دارم و با مرگ کمی فامیلم بردار و بکش چاقو و ذبحم کن، من از نسل نوادگان اسماعیلم *** هر روز دلم را به غمی آلودم عاشق شدم و شکستم و فرسودم من؛ نخل تبر خوردۀ این نخلستان توفان بوزد یا نوزد نابودم *** شب های زمستان زده را بیدارم چون ابر به پهنای دلم می بارم یک بار بیا و حال من را بنگر شاید تو بفهمی که چه دردی دارم؟! *** اینجا به جز از عشق رخت در دل نیست از یمن جمال تو کسی غافل نیست این قوم به شدت به تو ایمان دارند هرچند هنوز دینشان کامل نیست *** در بستری از سنگ از این آبادی با پای کمی لنگ از این آبادی ترسم نرسد به شهرتان ای زیبا این شاعر دلتنگ از این آبادی
سمبل پریشان حالی است چشمه در سرزمینی مهجور . آب نماد ادراک است در وادی دل . چشمان تشنه دستان ملتمس بیداد می کند شوق در اندیشه های دور . بیدار است شهروجود دیدگان را نور میزند تماشایی ست قطرات باران در انحنای بی پایان سراب در پناه دستان
می رقصد اشک قــــــــــلم در کوچه و باغهای شعرم گلبرگ طُرد و نجیب احساسم پر می شود ازیــاد رنگین تو صدای پاهایت می آیدعزیزم از خاکی ترین جادهء انتظار از ترنم آن پرنده گان مهاجر که در آسمان قلبم رقصانند و من با یک قافــلــــه چشم هر روز نا شکیب و نا صبور عبور کاروانت را رصد می کنم بیا می خواهم خیس وعطش آلوده در عطر افشان نفسهایت بال بزنم بیا ای کعبهء سیالِ سالهای بیقراری میخواهم این کبوتران زائر دلم را بر حرم گیسوانت به پرواز در آرم.
مشب تمامت مي كنم از اين سر تا به انتهاي تورا قورت مي دهم و چشم هايت را به يكباره سر مي كشم كه تمام شوي شوخي نمي كنم مرد! اين آخر بازي ست من كه داستانم عاشقانه بود و هست و خواهد بود... تو مواظب باقي مانده تنت باش!
خیال کردی رفتی که رفتی! هنوز کاشف هجاهای احساسات منی! هنوز یلداترین خاطره را از تو دارد دلم! هنوز برای تو می میرم وزنده می شوم. هر وقت یادم می اید؛ تو می آیی! اگرچه سواد درست وحسابی از عشق ورزیدن ندارم. اما همیشه به یاد تو آب می خورم. به یاد تو نفس می کشم. به هر کجا می نگرم ؛ هندسه نگاه تو ان جاست. خیلی دلم می خواهد دوباره باز گردم . به حریم خلوت نگاه با صفای تو؛ با هم بنشینیم ؛ تو مرا بگویی؛ من تو را بنوسم. اما تقدیر این فراق چه بود؛ که غروب های کلاغ خوان زمستان؛ از من عاشق سینه چاک عیاری ساخت. و شعور یک شاعر نقاش را به من هدیه داد. اما هنوز هم که هنوز است؛ تودر نگاه من چون یک کودک ؛ بند بازی می کنی! ومرا مصلوب خاطرات رویای خود می کنی ! ای غزال غزل!
بید بلندی بود سر کوچه کنار جویی که نقره می رفت با ساز ماه که در برگها با باران می لغرید و تنهایی نیمکتی که به بالا آمدن آفتاب و خستگی عابران منتظر بود. نگاهها برای چه خیس و مه گرفته اند رفتن برای چیست؟ سفری که باید می شد
* اگر دوباره ببینمت با تو از خاطره ها خواهم گفت که در کوچه جا گذاشتی از دلی کنار در نگاهی که همیشه از پشت پنجره می لغزید باران آن روزها ریز وسرد بود و کوچه تنها و تو تنهاترین مسافر تنهایی کجا می رفتی ؟ رفتنت ، رفتن کجا بود؟
*
اگر دوباره ببینمت با تو از آن ساعتی خواهم گفت که باران آمد و نگاه تو مه آلود شد . از صدای کسی که بر آستانه ایستاد . پیراهنت خیس شده بود کلاهت بر بند کیفت که بر شانه آویخته بودی باگامهای کوتاهت متفکر می آمد و تو می رفتی رهسپار کجا بودی؟ کجای جهان راه تو بود؟ * اگر دوباره ببینمت با تو از آن جا خواهم پرسید و از روزهایی که داشتی
* سنگیست خاطره با نوشته ای بلند خانه ای کهنه زنی حیران که منتظر است کلیدی بر میخ کناردر آویخته مانده هزار هزار برگ با بادهای سرگردان می روند هزار حرف ناگفته در سینه مانده رفتنت کجا بود؟ ناکجاشهری با آوازها و رازهای سر به مهر
مردی عینک به چشم آواز می خواند یکی بر طبلی نامفهوم می کوبد کودکی در آفتاب می خندد سگی همه چیز را بو می کشد.
چه کسی آواز را در ساز نهاد که تمام سازها بی آواز ناکوک شوند بی ترنم لب بی ترنم باد بی ترنم قد من در انتهای دیوار خانه ات تصویر نقش شده ی آدمی را دیدم که چشمانش اندوه هزار گناه هراس هزار غربت هزار تنهایی را می گفت و در انتظار رفتن بود * اگر دوباره بینمت با تو از آن تصویر و هزار خاطره خواهم گفت از قطاری که انتظار را بر من نهاد درختی که سارهایش پرید زنی که با درخت تصادف کرد و اسمش را از سارها گرفت در آن صبح که تنش در گور می خوابید نگاهش چیزی دیگر می گفت خدا حافظ خدا حافظ اگر دو باره ببینمت با تو از همه چیز خواهم گفت جز خدا حافظ خدا حافظ
ابر بهار خاطرت بر سر شاخسار دل جلوه ای از خیال تو میکشدم کنار دل دست نیاز و اشک ما حلقه به درگه تو زد بین چه شکسته در غمت قامت استوار دل تا به سحر تیره شبان یاد توام در گذران منظر دلکش تو و دیده بیقرار دل راه ورود خاطرش بسته به روی یاد ما از نظرش فتاده ام برسر کارزار دل کشتی صبر و طاقتم رفت به گرداب غمت سیل سرشک دیدگان برده زمن قرار دل بدرقه ره تو شد قطره به قطره اشک ما موج غمت فتاده بر ساحل انتظار دل @ حمید رضائی
یادت هست مادر؟ اسم قاشق را گذاشتی قطار، کشتی و هواپیما: تا یک لقمه بیشتر بخورم… یادت هست؟ شدی خلبان،ملوان،لوکوموتیوران میگفتی بخور تا بزرگ بشی آقا شیره بشی… خانوم طلا بشی… و من عادت کردم هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم. حتی بغض هایم را ... امیرحسین زندی
متاسفم حکم صادر گشت راه بازگشتی نیست باید ساخت در حوالی سرزمین پندارم . انگار داوری یادش رفت قاضی اقبالم . خودسرانه می تازد دیوانه زنجیری دل من یاغی گشت استر نافرمان !! به گمانم چندی ست حسگرش فعال است شایدم می بیند پیش لرزه های گسل افکارم.
با اتوبوس شمال را سوار شو.... به خیالات یک مرد که رودخانه ماهی و خزه را می فهمد آواز را چند ثانیه در آب،حبس و کوه را به دریا وصله....اما... این هوای ناب را از ریه اش دریغ می کند با اتوبوس شمال را پیاده شو که بهار در دستان تو جا مانده است بیا که گلهای همیشه بهار فاتحه ی این لاشه ی در هم را خوانده اند بیا که بهار رنگ و بوی تو را بگیرد بیا که دوباره سبز شوم......